#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_63

یعنی اینقدراینجابهت بد می گذره که می خوای به این زودی بری ؟

نه ولی خوب تاکی الان پونزده روزی می شه که اینجام بالاخره باید برگردم سرخونه زندگیم!

مامان لبخندی زدوگفت :

باشه زنگ می زنم آقاکیان بیاد دنبالت .اماتوهم پاشودستی به سروروت بکش که اون طفلی پس نیفته !

بلندشدمو دست وروم روشستم . بعدجلوی میزآرایشم ایستادم وبه چهره ام نگاه کردم .هنوزتوصورتم دوتاچشمای لاجوریم می درخشیدند. قربون قدرت خدا برم که وقتی چیزی روخوب می سازه باهرکاری هم نمیشه خرابش کرد . اگرچه رنگم کمی پریده بود اما چشام هنوزگیرایی سابقش روداشت . نمی دونم چرا اما دلم نمی خواست کیان منوتواین وضع ببینه این بود که مشغول شدم وآرایش ملایمی کردم که چهره ام روازاین روبه اون روکرد . لباس آبی نفتیموپوشیدم وموهام رودورم ریختم وازاتاق خواب بیرون اومدم هنوزتوراه پله بودم که درباز شدوکیان وارد شد . نمیدونم چرابا دیدنش حس بهتری داشتم . پایین اومدم وسلام کردم . درحالی که سربه زیربود جوابم روداد ودرجواب تعارف مامان برای شام گفت که نه بهتره که زودتربریم ویه وقت دیگه مزاحمشون میشیم . درحالی که مامان باآقاکیان تعارف رد وبدل می کرد بالا رفتم ومانتوی بنفشم روروی لباسم انداختم وپایین اومدم صورت مامان روبوسیدم وگفتم ازطرف من ازبابا هم خداحافظی کن .

توی مسیر دوباره ساکت بودیم . وقتی به خونه رسیدیم کیان دستم روگرفت ومنوبه طرف تاب وسط باغ برد نمی دونستم می خوادچیکارکنه اماآروم به دنبالش رفتم وقتی به تاب رسیدیم من روتوی تاب نشوند وخودش درحالی که روبروم ایستاده بودگفت :

معذرت می خوام منوببخش که نتونستم ازتووبچت خوب نگهداری کنم .

سرم روبالا آوردم وبرای یه لحظه توی چشمای سیاهش گم شدم بعدبه خودم اومدم وسرم روپایین انداختم وگفتم :

شماهیچ تقصیری ندارید. مقصر اصلی خودمم که مواظب نبودم .

اما این وظیفه ی من بودکه مراقب شما باشم . پیش شما وباباومامان وباآهی گفت بهمن شرمندم . من نتونستم به وظیفم عمل کنم .



بانگاهی به چهره اش فهمیدم که واقعاً ازاین جریان متاثرشده وداره رنج می کشه نمی دونم چرا بادیدنش تواین وضع دلم درد گرفت وقلبم تیرکشید برای اینکه به عذابش پایان بدم به طرف ساختمون به راه افتادم ووقتی ازکنارش رد می شدم گفتم :

romangram.com | @romangram_com