#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_62
مرضیه خانم سرموتوی سینش گرفت وگفت :
این چه حرفیه دخترم .همه ایناخواست خداست .ماهم راضیم به رضای حق . توهم لازم نیست اینقدرخودت روزجر بدی . اگه عمری باقی باشه وخدابخواد بچه تووکیان روتوبغل می گیرم
واشکاشوباپشت دستش پاک کرد.
ازبیمارستان که مرخص شدم نرفتم خونه ی خودمون بلکه بابا ومامان اجازه ام روازآقاکیان گرفتند تاچندروز پیششون بمونم واستراحت کنم .
تواتاقم روی تختم درازکشیده بودم ووقایع چندروزاخیر رومرور می کردم .احساس خلاء می کردم .حس می کردم یه تیکه ازوجودم روازدست دادم .خدایا من چقدربدبختم اون ازشوهرم که جوون مرگ شد. اینم ازبچه ام که نتونست دنیاروببیننه . اشک ازگوشه ی چشمام سرخورد وروی روتختی افتاد . یه لحظه فکرم رفت طرف کیان ازروزی که اومده بودم خونه ی مامان اینا هیچ خبری ازش نداشتم .حتی یه تلفن هم نزده بود تا حالمو بپرسه .باخودم گفتم خوب معلومه دیگه دلیلی نداره به این بازی مسخره ادامه بده .بچه ای دیگه درکار نیست پس دیگه قرار نیست ازدواجی هم درکار باشه . نمی دونم چرا بااین فکر دلم گرفت وگریه ام شدید تر شد .
باورود مامان اشکام روباپشت دست پاک کردم . مامان کنارم نشست وبالحن دلسوزانه ای گفت :
ببین باخودت چیکارکردی .حیف اون چشای قشنگت نیست که همش درحال باریدن .
آهی کشیدم وگفتم :
من کی گریه کردم
بعدبدون مقدمه گفتم :
مامان من می خوام برگردم خونه ام
romangram.com | @romangram_com