#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_61
خدایانه . من دیگه طاقت ازدست دادن این یکی روندارم .خدایا چرا ؟ چرا من ؟
وهق هقم بلند شد کیان نزدیکم اومد ومنوکه روی تخت نشسته بودم وزار می زدم توبغلش گرفت وگفت:
تاراسعی کن آروم باشی .
دودستمو مشت کردم وبی اختیار به سینش کوبیدم وگفتم :
ولم کن ولم کن. شما نمی فهمید من چی می کشم .شماحالمودرک نمی کنید
واینقدرگریه کردم وبه سینه ی کیان کوبیدم که ازتب وتاب افتادم .فقط دیدم که پرستارباآمپول چیزی توسرم تزریق کرد که ازهوش رفتم ودیگه هیچی نفهمیدم .
به هوش که اومدم اتاق پرازآدم بود .مامان وباباوخانم وآقای زمانی وکیان مضطرب ونگران به من خیره شده بودند .
آروم لبهام وبه هم مالیدم . دهنم تلخ وبدمزه شده بود وپلکهام اززور گریه به هم چسبیده بود وبه آسونی باز نمی شد .
وقتی کاملاً چشمام روباز کردم همه به طرف تختم هجوم آوردند. مامان خم شد وگونم روبوسید . بابا هم پیشونیم روبوسید وخانم وآقای زمانی هم متعاقباً پیشونیم روبوسیدن . وحالم روپرسیدند . باشرمندگی نگاهی به آقا وخانم زمانی کردم وگفتم :
ببخشیدکه نتونستم درست ازامانتیتون مواظبت کنم .
وباگفتن این جمله دوباره اشکام جاری شد.
میون اشک کیان رودیدم که باچشمای نمناک ازاتاق خارج شد . الان معنی حرفاش رومی فهمیدم که می گفت تووبچت دست من امانتید . ناله کردم امامن باامانتی بهمن چه کردم ؟بهمن منوببخش . خدایا منوببخش .
romangram.com | @romangram_com