#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_59
اواسط آبان بود ومن هم سه ماهه اول بارداریم روتقریباًپشت سرگذاشته بودم . ازحالت تهوع ام کم شده بود ولی هنوزاحساس افسردگی می کردم . به علت اینکه خیلی لاغربودم هنوزقیافه ام نشون نمی داد که حامله ام. توی تاب وسط باغ نشسته بودم وآروم آروم تاب می خوردم . کیان به خاطر وضعیت من زودتر به خونه می اومد . تقریباً دیگه غروب که می شد خونه بود . بااینکه باهم کم حرف می زدیم ولی دیگه دعوایی هم بینمون نبود .یک تفاهم نامه ی نانوشته بینمون برقرار بود . کیان به خاطروضعیتم دیگه باهام کل کل نمی کرد ومن هم برای اینکه می دونستم این منم که به زندگیش تحمیل شدم سعی می کردم آروم باشم .
توی تاب آروم درنوسان بودم وبه این فکر می کردم که قراره تایه هفته ی دیگه بریم اسپانیابرای همین هم دلم گرفته بود .
هواابری بود وبااینکه تازه غروب شده بود اماهمه جا سیاه شده بود وباغ توی ظلمات فرورفته بود اما من میلی به بلندشدن ازتوتاب نداشتم وهمچنان آروم عقب وجلو می رفتم باد ملایمی وسط موهای قهو ه ایم می پیچید ونوازشم می کرد . درهمین حین بود که قطرات ریزبارون روهم روی صورتم احساس کردم ولی بازم ازجام تکون نخوردم . همیشه بارون رودوست داشتم برخلاف دیگران دلم می خواست اونقدرزیربارون بمونم تا خیس وخراب بشم .بنابراین باشدید ترشدن بارون بازم ازجام تکون نخوردم . چشام روبسته بودم وبه بارون اجازه می دادم روی تن خسته ام بباره . باصدای اکرم خانم به خودم اومدم که ازپنجره ی بازآشپزخونه داد زد:
خانم جان آقاکیان می گه بیاین توخدای نکرده یه وقت سرمامی خورینا برای بچتون هم ضررداره به خدا.
بایادآوری بچه بلندشدم ودرحالی که آب ازلباسم می چکید به سمت ساختمون به راه افتادم . نزدیکای درورودی بودم که ناگهان جلوی درروی سنگها یی که ازبارون خیس شده بود لیز خوردم ونقش برزمین شدم . باافتادنم دردی توی کمرم پیچید که آه ازنهادم بلندشد. باناله وفریادمن کیان واکرم خانم سراسیمه بیرون دویدند . کیان دست زیر بازوم انداخت واززمین بلندم کرد واکرم خانم هم مدام توصورت خودش می زدو می گفت :
آخ ببین چه خاکی به سرم شد
کیان باعصبانیت روبه اکرم خانم دادزد:
زودباش سویچم روبیار
وبعدمنوباهمون لباسای خیس توماشین گذاشت . توصندلی جلو نشسته بودم وازدرد به خودم می پیچیدم . خدایا این چه دردیه که پایانی نداره . اکرم خانم سویچ رابه کیان دادوماشین ازجاش کنده شده .کلافگی ازسروروی کیان می بارید وباسرعت رانندگی می کرد . یه نگاهش به من بود که ازدرد به خودم می پیچیدم ویه نگاهش به خیابون بود. وار د بیمارستان که شدیم منو باویلچر بردن وآقاکیان پشت دربسته موند.
چشم که بازکردم .ازدرد دیشب اثری نمونده بود باچشم توی اتاق دوری زدم که کناردرکیان رودیدم که روی صندلی نشسته بود وبادیدن من که چشمام روبازکرده بودم به طرفم اومد وگفت :
خوبی ؟دردنداری؟
romangram.com | @romangram_com