#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_57

ازجواب بی ربطی که داده بود حرصم گرفت ولی ادامه ندادم به اتاقم برگشتم وسرمو بادودستم گرفتم . چرا می خواد منو کنترل کنه . حتماً به من اعتماد نداره . حتماًفکر می کنه من خیلی سهل الوصولم .بااین فکر احساس بدی کردم .بغض گلوم روفشار می داد چشمام می سوخت ونفسم بالا نمی اومد . فکرکرده کیه که منوقضاوت می کنه . وبعددادزدم:

خیلی احمقی .

صدای لاستیکای ماشین روروی سنگ فرش باغ شنیدم آقاکیان رفت . بارفتن اون احساس تنهایی بیشتری می کردم آروم کنارپنجره ایستادم ورفتنش روتماشا کردم وزیرلب گفتم :

برو به درک . بری که برنگردی !

عصبانیتم که فروکش کرد انگارعقلم هم بهترکار می کرد . باخودم گفتم :

تارا بهش حق بده . بدون اینکه هیچ شناختی ازتوداشته باشه پاگذاشتی توزندگیش و همه ی دنیاش ورویاهاش روبهم ریختی تازه دوقورت ونیمتم باقیه . خوب بهش حق بده باگندی که توزدی بهت اعتماد نداشته باشه .

نمیدونم چرابا یادآوری اینکه کیان بهم اعتماد نداره بغضم گرفت . دلم می خواست گریه کنم . نمیدونم چرا دلم نمی خواست اینجوری منوقضاوت کنه .

چندروزی بود که کیان شب ها هم خونه نمی اومد . حتی اکرم خانم هم راجع به غیبتش ازم چیزی نمی پرسید . واقعاً تواون خونه ی دراندشت دلم گرفته بود . احساس افسردگی می کردم . تواین چندروز هیچ گونه تماسی بادنیای بیرون نداشتم . مثل مرده ی متحرکی بودم که فقط نفس می کشید .بلندشدم وازباغ به سالن اومدم فلش ماشینمو که باخودم آورده بودم به لب تابم وصل کردم وآهنگ فضای خونه روپرکرد :

خواننده دادزد:

من ازاین زندگی خستم

من هم همراه باهاش داد زدم :

منم ازاین زندگی خسته ام .

romangram.com | @romangram_com