#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_45
بابا
باباخنده ای کردو گفت :
ببین عین بچه ها تابناگوش سرخ شده .
من که واقعاً ازخجالت سرخ شده بودم بلندشدم وخودم روازتیررس نگاه پرشرر آقاکیان دورکردم .
توخونه ی ماهمه چیز فرق می کرد . آقاکیان نمی تونست اونجوری خشک وعصاقورت داده بامن رفتارکنه . چون خانواده ی من راحت ترازخانواده ی اونا بودن واگه به من کم محلی می کرد باباومامان سریع مچشو می گرفتن . عجب غلطی کردم گفتم توهم بیا .خیرسرم می خواستم همه چیز طبیعی باشه اما حالا تواین طبیعی بودنش مونده بودم . اما واقعاً این آقاکیان هم عجب فیلمی بودواسه خودش . چقدرداشت خوب نقش بازی می کرد .!
سرمیزشام مجبوربودم کنارآقاکیان بشینم تامثلاً همه چیز عادی باشه . کنارش احساس خفقان عجیبی می کردم . غذاازگلوم پایین نمی رفت . اما وقتی به نیمرخ آقاکیان نگاه کردم دیدم باراحتی درحال خوردن غذاش بود. واقعاً برام عجیب بود . این دیگه کیه . چه راحت فیلم بازی می کنه . جایزه ی اسکارروباید به این می دادند.
باتموم شدن شب مانتوم رورولباس آبی که تنم بود پوشیدم وبعدازخداحافظی بامامان وبابا سوارماشین شدم . روی صندلی جلو ماشین جابجا شدم . هنوزکنارآقاکیان احساس راحتی نمی کردم .
به خونه که رسیدیم وارد اتاقم شدم وبابسته شدن دروسط تولاک تنهایی خودم فرو رفتم .آخ که چقدرازاین اتاق متنفربودم . چهاردیواری که منومثل یه پرنده توقفس اسیر می کرد . بادلخوری مانتوم روکندم وباهمون لباس آبی توتخت افتادم . دوباره تنهایی وسکوت تمام وجودم روفراگرفته بود . باخودم گفتم ببین به چه روزی افتادی تارا. تارایی که تودانشگاه همه ازدستش جون به لب می شدن .بایادآوری دانشگاه فکری به ذهنم رسید . بلندشدم ودروسط اتاق روزدم .
بابفرمائید گفتن آقاکیان وارد شدم .
آقاکیان پشت میز تحریر نشسته بود ومیون انبوهی ازکاغذ غرق کاربود. باتعجب نگاهی بهش انداختم وگفتم :
تااین ساعت شب کارمی کنید؟
آره اشکالی داره؟
romangram.com | @romangram_com