#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_44
بامامان سرگرم حرف زدن بودیم که بابا وارد خونه شد بی معطلی توآغوشش پریدم وصورتشوبوسیدم . بابا هم متقابلاً گونه ام روبوسیدوگفت :
به به چقدرزیبا شدی دخترم.
باخجالت سرم روپایین آوردم وبه خاطرتعریف بابا ازش تشکرکردم .بابا ازکنارم گذشت وآروم زیرگوشم زمزمه کرد:
من تعریف نکردم راستشوگفتم .
باکناررفتن بابا پشت سرش چشم توچشم آقاکیان شدم که تااون لحظه ندیده بودمش . مامان بادیدن آقاکیان جلواومدوباهاش سلام واحوال پرسی کرد .من هم آروم سلام کردم .
تعجب کردم وقتی آقا کیان لبخندی به روم زد وجواب سلامم روداد.
احساس معذب بودن می کردم . رفتم وروی مبل نشستم . بابا روکرد به آقا کیان وگفت :
نظرشماچیه ؟فکر می کنید من ازدخترم تعریف می کنم یا واقعاً تواین لباس مثل فرشته ها شده ؟!
باوجود خشمی که تونگاه سیاه آقاکیان دودو می زد حالت سرخوشی به خودش گرفت و گفت :
نه واقعاً زیباست شما اغراق نمی کنید.
باادای این کلمات بدنم گرگرفت . داغ شدم وازگوشهام حرارت بیرون می زد . باغیض نگاهی به باباکردم وگفتم :
romangram.com | @romangram_com