#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_43

تلفنو بدون خداحافظی قطع کرد.

لباسام روپوشیدم وسوارماشین شدم وبه سمت خونه ی مامان اینا روندم.

احساس آزادی می کردم .احساس می کردم ازیه قفس بیرون اومد م بادیدن مامان توبغل گرفتمش وغرق بوسش کردم .

مامان به زورخودش روازتوبغلم بیرون کشیدوباخنده گفت:

چیه توکه منوخوردی مگه چندروزه که منو ندیدی . هنوزدوروزم نمیشه.

بامهربانی نگاهش کردم وگفتم :

همین دوروزبرای من مثل یه قرن میمونه .

آخ سوتی داده بودم .برای اینکه مامان پاپیچم نشه به سمت اتاقم رفتم مانتوم روکندم وتوکمدگذاشتم بلوزودامن مشکیم روپوشیدم وازاتاق بیرون رفتم . مامان بادیدنم گفت:

وااین چه لباسیه ! مگه توتازه عروس نیستی .پاشواین لباس سیاهها رودربیارکه دلم گرفت.

بالجبازی گفتم:

ولم کن مامان توهم حوصله داری.

امامامان دست بردار نبود وبه زورمجبورم کردلباس آبی زیبایی روکه بارنگ چشمام همرنگ بودوقبلاً خریده بودم ولی توی کمدجامونده بود بپوشم .

romangram.com | @romangram_com