#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_39
ماشینتوهمین جابزار وباماشین کیان برو صبح میدم راننده برات بیاره .
تشکرکردم وسوارماشین آقاکیان شدم.
دوباره سکوتی کشنده بین ماحکم فرما بود .وقتی به خونه رسیدیم دوباره آقاکیان بی توجه به من ازدراتاق خواب من وارد شد .وبعدازدری که توی اتاق بود وارد ا تاق خودش شد ودروبست .
بااینکه توقعی ازآقاکیان نداشتم اما نمی دونم چرا نمی تونستم این بی محلیشو تحمل کنم . احساس تنهایی عجیبی می کردم . خوب که فکر می کنم می بینم من همیشه مورد توجه دوست وآشنا بودم وبه دلیل یکی یه دونه بودنم مامان وبابا خیلی لوسم می کردند . همیشه ودرهرموقعیتی یکی دم دستم بود که بهم کمک کنه . اما حالا چی ؟ مونده بودم تنها . باکسی زندگی می کردم که می خواستم ازش فرار کنم . با کسی که یه ذره هم براش ارزشی نداشتم . دوباره بغض توگلوم نشست واشک ازچشمام سرازیر شد . توی دلم گفتم بهمن کجایی عشقتوببینی که به چه روزی افتاده .!
خوابم نمی برد حالم اصلاً خوب نبود دستام روزیر بغلم زدم وبه سمت پنجره رفتم ماه کامل بود وآسمون روکاملاً روشن کرده بود منظره ی باغ توسایه روشن نورمهتاب خیال انگیز به نظر می رسید . توهمین حس وحال بودم که ناگهان چیزی معده ام روازداخل چنگ زد . حالم به هم خورد . به طرف دستشویی که تواتاقم بوددویدم وتوروشویی بالا آوردم . حالت تهوع شدیدی داشتم و دوباره بالا آوردم . دست وصورتم رو شستم وخواستم به اتاق خواب برگردم که دوباره احساس تهوع کردم وباصدای بلندی توی روشویی عق زدم . درحال بالا آوردن بودم که صدای آقا کیان روازپشت سرم شنیدم که با نگرانی حالموپرسید.
خوبید تاراخانم
برگشتم وبه چشمای نگرانش نگاه کردم وگفتم من خوبم چیزیم نیست وخواستم ازدستشویی بیرون بیام که دوباه عق زدم وبه سمت روشویی دویدم .
آقاکیان دوباره بادلواپسی گفت :
نکنه مسموم شدید؟
به سختی نفسمو تودادم وبه سمت تختخوابم رفتم وگفتم :
نه فکرکنم مال حاملگیمه
romangram.com | @romangram_com