#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_38


- ماخوبیم عزیزم خودت چطوری ؟

- مرسی همه چیز روبراهه

بعدازخداحافظی بامامان احساس بهتری داشتم .بلندشدم وبه باغ رفتم روی تاب دونفره ای که توی باغ بود نشستم وآروم آروم مشغول تاب خوردن شدم . باغ واقعاً زیبایی پرازگل ودرخت بود .بوی سبزه هایی روکه تازه آب خورد ه بودندرو با ولع پایین دادم . همیشه دیدن گل وگیاه حس زنده بودن به من می داد.

شب کم کم ازراه می رسید ومن مونده بودم که برای رفتن به خونه ی آقای زمانی منتظر آقاکیان بمونم یانه که خودش روی موبایلم زنگ زد . موبایلم روبرداشتم وآروم سلام کردم

باحالت کاملاً رسمی جواب سلامم روداد وگفت که همراه پدرش میره خونه ومن خودم باید بیام .باقطع کردن تلفن آهی کشیدم وبه اتاقم رفتم .پیرهن سورمه ای پوشیدم وروش هم مانتوی مجلسی بلندمشکیم روانداختم سوارماشین شدم وازخونه بیرون زدم .

بارسیدنم مرضیه خانم به استقبالم اومدوصورتم روغرق بوسه کرد ودوباره عروسیم روبهم تبریک گفت . آقای زمانی هم متعاقباً من رو درآغوش گرفت وتبریک گفت ولی ازآقاکیان طبق معمول خبری نبود.

وقتی برای شام پشت میز نشستیم بالاخره آقاکیان هم به جمع مااضافه شد . درست روبروم روی صندلی نشسته بود ودرحال خورد ن غذاش بود اما معلوم بود که داره باغذاش بازی می کنه . چیزی ازگلوی من هم پایین نمی رفت ولی برای اینکه طبیعی رفتارکنم خودم رومشغول نشون می دادم .

آقاکیان باگفتن دستتون دردنکنه بلندشدکه میزشام روترک کنه که مرضیه خانم معترض گفت:

مامان توکه چیزی نخوردی .مگه خوشمزه نبود.

نه خیلی خوشمزه بود من زیادگشنم نبود مادر

آقاکیان باگفتن این جمله به طبقه ی بالا رفت . بعدازشام باحرفای معمولی گذشت وموقع رفتن مرضیه خانم روکردبه منوگفت:


romangram.com | @romangram_com