#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_34
تولباسم تواون وضع احساس بدی داشتم و واقعاًمعذب بودم هرچندکه آقاکیان هم توجهی به من نداشت . ازگوشه چشم نگاهی بهش کردم که دیدم باکلافگی یه دستش روفرمون بودوبایه دست دیگش موهاش روچنگ زده بود
گرمای توی ماشین برام عذاب آور شده بود . صدای قلبم که ناآروم می زد روی اعصابم بود عین پرنده ای می موندکه توقفس گرفتارشده وخودشو به دیواره های قفس میزنه تا آزاد بشه اماهیچ راهی پیدانمی کنه . به خودم اومدم طعم دهنم تلخ وبدمزه شده بود . لبام خشک شده بود جوری که فکر می کردم اگه تکونشون بدم ترک می خوره . خدایا چه حال نزاری داشتم . توبدمخمصه ای گیرکرده بودم . هرچه بیشتر می گذشت حالم بدتر می شد.
بالاخره به خونه رسیدیم .
خونه دارای باغی بزرگ بود که تمام چراغ های باغ روشن بود وبعدازگذشتن ازراهی طولانی که سنگ فرش شده بود به یک محوطه گردو وسیع رسیدیم که وسط اون محوطه حوزه آبی مدور بافواره ای زیبا که به شکل یک ماهی پری بود به چشم می خورد ازدهان ماهی پری آب درحال فوران بود وبالامپهای رنگی که کف حوضچه کارگذاشته بودند زیبایی رمانتیکی روایجاد می کرد .
خونه ای دوبلکس که چندین پله می خورد وازسطح زمین بالاتر بود بعدازحوضچه خودنمایی می کرد .اینجاازخونه ای که قبلاًبابهمن انتخاب کرده بودیم بزرگتروشیک تربود .بایادآوری گذشته دوباره حالم بدشد واشک توی چشمام حلقه زد ولی به هرجون کندنی بود جلوریزش اشکام روگرفتم .
آقاکیان بارسیدن به پله ها ماشین روخاموش کرد وپیاده شد وبدون هیچ حرفی به سمت ساختمان به راه افتاد . من مونده بودم که چیکارکنم که ناچارتصمیم گرفتم که به دنبالش برم. بنابراین باقدمهای لرزون ا زپله ها بالا رفتم .حال کسی روداشتم که به مسلخ می رفت . وقتی به درورودی ساختمان رسیدم برای یک لحظه چشمام روبستم ونفس عمیقی کشیدم وزیرلب زمزمه کردم :
خدایا نمیدونم که چه گناهی کردم که باید اینجوری شکنجه بشم ولی برای این عذاب آماده ام .
واردساختمون که شدم روبروم سالن بزرگ وزیبایی قرار داشت . بایک نگاه اجمالی که انداختم مشخص بود که آشپزخونه وپذیرایی پایین قرار دارند ویک راه پله ی مارپیچ به اتاق خوابها درطبقه ی دوم می رفت . دنبال آقاکیان که داشت توپیچ راه پله ازدید مخفی می شد به طبقه بالا رفتم . به طبقه ی بالا رسیدم اما چندقدمی بیشترجلو نرفته بودم که آقاکیان برگشت وگفت :
این اتاق شماست تاراخانم.
این اولین جمله ای بود که تواون مدت ازش می شنیدم . لحن صداش غمگین بود . اصلاشبیه به تازه دامادا نبود! لباس سراندر پامشکی که پوشیده بود حکایت ا ز حال وروزش داشت .
بدون حرفی وارد اتاق شدم .اتاق نسبتاً بزرگی بود که پنجره ای بزرگ روبه باغ داشت ونزدیک پنجره یک تختخواب بزرگ مشکی دونفره به چشم می خورد که روتختی زیبایی باگلهای ریز بنفش داشت. می دونستم انتخاب مادرمه چون رنگ مورد علاقه ی من رو داشت . بانگاه کردن به تختخواب تمام موهای بدنم سیخ شد وازبه یادآوردن چیزی که قرار بود اتفاق بیفته حالم بهم خورد . دوباره احساس تنگی نفس کردم .پاهام سست شد. برای اینکه ازافتادنم جلوگیری کنم روی لبه ی تخت نشستم . به خودم که ا ومدم دیدم ازآقاکیان خبری نیست . حدود یک ساعتی می شد که بلا تکلیف وبادلی پرآشوب روی لبه ی تخت نشسته بودم که باتقه ای که به درخورد ومتعاقب آن ورود آقاکیان به خودم اومدم ولرزشی رو آشکارا توی پشتم حس کردم . مثل مجرمی می موندم که منتظربودتاحکم مرگشو ازدهن قاضی بشنوه .
romangram.com | @romangram_com