#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_33

آقاکیان لطفاً اول بریم خونه ی ما.

کیان هم چشمی گفت ودنبال ماشین بابا حرکت کرد .تمام تنم گرگرفته بود وخیس عرق بودم . حس می کردم تمام موهام به پیشونیم چسبیده . حتی قدرت اینو نداشتم که موهام روازروپیشونیم عقب بزنم بدون اینکه کوچکترین حرکتی بکنم به روبروم زل زده بودم . توسکوت کامل به خونه رسیدیم وپیاده شدم .اما آقاکیان پیاده نشد . من که متعجب بودم بامامان همراه شدم . مامان منو به اتاقم برد ولباس بنفش زیبایی رو که دامنش تاروی زانوم بودوازجنس تورچندلایه و روش ساتن می خورد روکه حالت عروسکی داشت ودکلته بود ازتوکمدم بیرون آورد وگفت:

بیا بپوش دخترم حالا که نمی خوای سفید بپوشی حداقل اینو بپوش ناسلامتی امشب عروسیتونه .!

درحالی که بغض کرده بودم گفتم:

مامان نیازی به این کارا نیست .

مامان درحالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت:

بزاراین جوری فکرکنم که داری باعشق عروسی می کنی .این آرزوی هرمادریه که دخترش روتولباس سفیدعروسی ببینه .چه آرزوهاکه برات داشتم .

بعدآهی کشید واشکاش روپاک کرد وگفت:

حداقل این روازم نگیر .

نای مقاومت نداشتم پس بدون هیچ حرفی لباس روپوشیدم ووقتی خواستم مانتوم روروی لباس بپوشم . مامان مانع شدوگفت :

نمی خواد ازتوباغ سوار میشی وبعدم که تو خونتون پیاده میشی .

احساس خوبی نداشتم ولی بازم نمیدونم چرازبونم قفل کرده بود .یه جورایی دلم برای مامانم سوخت که بدون هیچ واکنشی همراه مامان بیرون اومدم .بابا که اصلاًدنبالم نیومد .ازهمون اول خودش روتواتاقش حبس کرد تارفتنم رواونم به این شکل نبینه .باورود به حیاط به سمت ماشین رفتیم . آقاکیان حتی به خودش زحمت نداد که درماشین رو برام باز کنه باهرزحمتی بود به کمک مامان سوارشدم . ماشین حرکت کردوازخونه بیرون اومدیم .

romangram.com | @romangram_com