#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_32


بانگاهی که مامان بهم انداخت فهمیدم که منظورش اینه که چراباراول جواب دادی .

ناخوداگاه پوزخندی زدم وتوی دلم گفتم :

برای من دیگه نازی نمونده که بخوام نازکنم .

بعدازانجام مراسم عقد که بیشترشبیه به مراسم عزاداری بود چون همه یه جورایی غمگین بودندهمگی به خونه ی آقای زمانی رفتیم .قراربود شام مهمون اوناباشیم وبعدازشام بریم خونه ی خودمون.

شام درسکوت محض صرف شد وبعدازشام مامان روکرد به مرضیه خانم وگفت :

بااجازتون مادیگه مرخص می شیم

بااینکه هوای اونجا برام خفه کننده بود اماترجیح می دادم همون جابمونم وبااقاکیان تنها نشم .ولی شنیدم که مرضیه خانم هم درجواب مامان گفت :

بااینکه دلمون می خواد بیشتر بمونید اما هرطورراحتید فکر کنم بچه ها هم خسته باشند .امروز روز سختی برای همه بود .

بعدازخداحافظی به طرف ماشین بابا رفتم که باصدای مامان به خودم اومدم

عزیزم توباماشین آقاکیان بیا

بااینکه اصلاً دلم نمی خواست برم ولی چاره ای نبود پس رفتم وصندلی جلو نشستم . آقاکیان هم سوارشد وماشین روروشن کرد .درهمین حین مامان شیشه ی سمت خودش روپایین دادوگفت :


romangram.com | @romangram_com