#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_31

تاراخانم گشنه ای ؟چیزی بیارم بخوری ؟

باتائید من مریم خانم بشقاب غذاروجلوم روی میزگذاشت .چندقاشقی رابه زور فرودادم وبعدازتشکرازمریم خانم به اتاقم رفتم روی ننو نشستم وشروع به عقب وجلورفتن کردم . دوباره افکارموذی بدون اینکه کنترلی روشون داشته باشم به مغزم هجوم آوردند .چشمهام روبستم وسرم روبادودست محکم گرفتم وبه چپ وراست تکون دادم . می خواستم ازشراین افکارمزاحم خلاص بشم که باصدایی به خودم اومدم مامان بود چشمهام روبازنکردم وهمونطورکه همراه ننوعقب وجلو می رفتم به حرفاشا گوش می دادم .

ببین دخترم اینجوری نمی تونی ازشراون افکار خلاص بشی . تازگیابه خودت نگاه کردی . دیدی چطورداری آب میشی . اگه پشیمونی هنوزهم دیر نشده می تونیم زنگ بزنیم قرار فردا روبه هم بزنیم . نظرت چیه ؟

مامان وقتی دید ساکتم واین سکوت ادامه دارشد باحالتی عصبانی بیرون رفت ومحکم دروبه هم کوبید که دومترپریدم توهوا.

ازروی ننوبلندشدم ورفتم کنارپنجره. پنجره ی اتاق روبازکردم تاشایدخنکای هوای بیرون حالم روبهتره کنه . وسطای شهریوربودو هوام کم کم داشت خنک می شد. یادروزهایی افتادم که دبیرستان می رفتم آخ که این روزای آخرتابستون چه حس وحالی داشتم .ازاونجاکه عاشق درس ومدرسه بودم باورم نمی شدکه هرچه زودتر مدارس بازبشن وبتونم برم مدرسه . یادمه بوی کتابهای نوچگونه هوش ازسرم می پروند. حتی بااینکه الان دوسال بودکه دانشگاه می رفتم ولی بازهم اوایل سال تحصیلی دوباره همون حس وحال روداشتم . بایادآوری این خاطرات برای یک لحظه حس خوبی پیداکردم . به زودی دانشگاه باز می شدوبارفتن به دانشگاه ودیدن دوستام شاید حالم بهتر می شد . باخودم زمزمه کردم شاید!

باصدای مامان که می گفت پاشودخترم داره دیرمون میشه پلکام روبازکردم . برایه لحظه فکرکردم چه کاری دارم که داره دیر میشه اماچون چیزی به ذهنم نرسید درحالی که هنوزگیج خواب بودم تصمیم گرفتم که به خوابم ادامه بدم وبااین فکر پتورومحکم تردورخودم پیچیدم وسرم روتوبالشت نرمم فروبردم اما باهجوم افکارجدید به مغزم مثل برق گرفته هاازجام پریدم . امروز روز عقد بود . بایادآوری مراسم عقد چندشم شد . تنم مورمور می کرد ودست وپام بی حس بود . به زور از رختخواب بیرون اومدم وتازه متوجه مامان شدم .

صبح بخیری گفتم که مامان متعجب نگاهم کرد.به سمت دستشویی رفتم.آبی به دست وصورتم زدم که قدری حالم بهتر شد.

شنیدم که مامان گفت:

الان دیگه باید بگی عصربخیر .

به خاطراینکه دیشب دوباره فکروخیال وبی خوابی زده بودبه سرم نزدیکای صبح بود که خوابم بردوبه همین دلیل بودکه الان دیربیدارشده بودم .نگاهی به ساعت انداختم ساعت پنج بود پس حق بامامان بود وواقعاًدیرمون شده بود این بودکه سریع ازدستشویی بیرون اومدم

مامان کمک کردتاسریع تر آماده بشم ومانتوی سفید وشلوارکرمی روکه خودش برام خریده بود تنم کردوبعدازاتمام آرایش ومرتب کردن شال حریر نباتی رنگی روی سرم گفت زودباش که بابات خیلی وقته منتظره .بامامان همراه شدم ودراصل اجازه دادم که منو باخودش ببره مثل آدمی که روی ابرها راه میره مسخ شده به دنبال مامان می رفتم حال قربانی روداشتم که هرلحظه به چوبه ی دار نزدیک تر می شد . نمیدونم چه جوری به محضررسیدیم . پیاده شدم وبابابا ومامان به محضررفتیم . آقای زمانی همراه بامرضیه خانم وآقاکیان انتظارمون رومی کشیدن که بادیدن مابه سمتمون اومدند وبعدازسلام واحوالپرسی های معمول من وآقاکیان روبروی عاقد روی صندلی نشستیم . اولین باربود که بعدازبرخوردی که توی فرودگاه باآقاکیان داشتم اونو می دیدم وکنارش می نشستم . دوباره احساس تنگی نفس کردم .چشمام برایه ان سیاهی رفت . باصدای عاقد که می گفت برای بار اول عروس خانم آیامن وکیلم به خودم اومدم. بغضم رو فرودادم وگفتم :

بااجازه بزرگترا بله

romangram.com | @romangram_com