#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_30


بااین حال وروزت .خوب صبرکن منم همرات بیام

نه می خوام تنها برم .

ازمامان اصرار وازمن ا نکارکه بامداخله ی بابا که گفت:

خانم بزار تنها باشه

غائله ختم به خیرشدومن سوارماشین شدم . پخش ماشین روروشن کردم وتاآخرصداشو بلندکردم

صدای خواننده توی فضای ماشین پیچید . ترانه ای که می خوند چه هارمونی عجیبی باحال وروزم داشت

سرخاک بهمن کنارقبرش نشستم وگریه کنان شروع به دردودل کردم.

میدونی چقدردلم برات تنگ شده . میدونی عزیزم بامن چیکارکردی . ببین به چه روزی افتادم . به خداخجالت می کشم بگم دارم چیکار میکنم . ولی بهمن توکه خودت شاهدی می دونی مجبوربودم . چاره ی دیگه ای نداشتم . منو ببخش . بهمن منوببخش .

هق هقم اجازه ی حرف بیشتری روبهم نمی داد .

کم کم آفتاب غروب می کرد وآسمون اطراف خورشید به رنگ خون دراومده بود درست مثل دل من که خون شده بود.

سوارماشین شدم وبه خونه برگشتم وارد سالن شدم وازاینکه هیچ کس نبود تاسوال وجوابم کنه خدارودردل شکر کردم وبه سمت دستشویی رفتم وآبی به سروصورتم زدم . مانتوم رابایه پیراهن مشکی آستین کوتاه که اندازش تا زانوهام می رسید عوض کردم . احساس کردم که یه کم برام تنگ شده باهجوم این فکرروبروی آیینه قدی ایستادم وخودم روتوش براندازکردم .بااینکه درست وحسابی غذانمی خوردم ولی احساس کردم شکمم کمی بزرگتر شده . خوب ناسلامتی حامله بودم .بایادآوری این موضوع به آشپزخونه رفتم .مریم خانم درحال شستن ظرفهابود که بادیدنم باخوشرویی جواب سلامم روداد وگفت:


romangram.com | @romangram_com