#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_29
دل توی دلم نبود ونمیدونم چرا اینقدربی قرار بودم . دقایقی گذشت وبالاخره دربازشدومسافرین وارد شدند . بادست تکون دادن مرضیه خانم نگاهم روازامتداد دستش عبوردادم وبه جوونی که ازدور می اومد نگاه کردم . تونگاه ا ول جوونی قدبلندبودکه پالتومشکیش تازانوش می رسید. عینک آفتابیش روروی موهاش گذاشته بودکه باعث می شد خوش تیپ تر به نظر بیاد برخلاف بهمن که ریزنقش بود آقاکیان استخون بندی درشتی داشت .تونگاه اول متوجه شدم که بهمن بیشترشبیه مادرش بود ولی کیان تیپ وقیافه آقای زمانی روداشت ناخوداگاه لب پایینم روبه دندون گزیدم واجدانم بهم نهیب زد.هنوزهیچی نشده داشتم دوتابرادروباهم مقایسه می کردم بااین فکر حس گرمی زیرپوستم دویدوداغ شدم .
آقاکیان باقدمهای بلندخودش روبه گروه پنج نفره مارسوندواول مرضیه خانم وبعد محمدآقارودرآغوش گرفت .بعدبا باباروبوسی کردو بعدازسلام واحوال پرسی بامامان بدون اینکه نگاهی به من بندازه آروم سلامی کرد .
باطرزرفتارولحن سردش انگاردنیاروی سرم خراب شد . باآرنجی که مامان آروم به پهلوم زد به خودم اومدم وخواستم جواب سلامش روبدم که دیدم نیست .
وقتی به کنارماشین آقای زمانی رسیدیم دیدم که آقاکیان مشغول گذاشتن ساکش توی صندوق عقب ماشینه . باخانم وآقای زمانی خداحافظی کردم وبه آقاکیان که داشت به طرف مامی اومد محلی نذاشتم وسوارماشینمون شدم بابا ومامان هم بعدازخداحافظی باآقا کیان اومدندوسوارشدند.
مامان باتاسف سری تکون دادوانگاربخواد چیزی بگه دهانش روباز کردولی بعدانگارمنصرف شده باشه برگشت وبه جلوزل زد .ماشین ازجاش کنده شد. بابا باسرعت زیادی می روندومن دقیقاًمی دونستم که این ازآتیشیه که ازدرون داشت روحشو می خورد ودم نمی زد. دلم برای بابا می سوخت ولی خدایا مگه راه دیگه ای برام مونده بود . آهی کشیدم وتوی خودم فرورفتم . ناخودآگاه به یاد آقاکیان افتادم . راستی این چرااینجوری بود ؟! بعدخودم جواب خودم رو دادم یعنی چه جوری بود تاراخانم . نکنه می خواستی بیادتوبغل بگیردت وبهت بگه عزیزم خوبی !دلم خیلی برات تنگ شده بود! خوب اون بیچاره هم مثل تو . آروم باخودم گفتم وشاید بدترازتو!
الان داشتم به طرف دیگه ی این ماجرافکر می کردم .تازه می فهمیدم که نه تنهامن درگیربودم بلکه ناخواسته آقاکیان روهم بامشکلم توی بددردسری انداخته بودم . بااون رفتارسردش معلوم بود که اونم هیچ علاقه ای به این ازدواج نداره وفقط برحسب شرایط وبنابه خواسته ی پدرومادرش مجبور به این کارشده . تواون لحظه دلم به حال جفتمون سوخت .
قراربود هفته دیگه ازدواج کنیم . توی فامیل شایع کردند که این وصیت بهمن بوده که توی لحظه آخرگفته اگه من مردم تارا باید باکیان ازدواج کنه !
دل ودماغ خرید وتدارکات عروسی رونداشتم بنابراین تمام کارها روبه مامان ومرضیه خانم سپردم تا به سلیقه ی خودشون خونه روانتخاب ووسایلشو بچینن . به خاطر مرگ بهمن که تازه چهلمش روداده بودند قرار شده بود بریم محضریه عقدساده کنیم وبریم سرخونه وزندگیمون!
خونه وزندگی که هنوزشروع نشده من ازش وحشت داشتم .آره باید باخودم صادق باشم من ازاین ازدواج وحشت داشتم . حالا حرفای مامان رومی فهمیدم که می گفت ازدواج بدون عشق یعنی خودکشی . درست مثل مرده های متحرک شده بودم . خیرسرم فرداعروسیم بودولی من هیچ شوروهیجانی نداشتم . آخه بااین وضع کی رفته خونه ی بخت که من دومیش باشم !
بدجوری دلم گرفته بود ودلم هوای بهمنو کرده بود بی اختیار بلندشدم وآماده شدم . درحال بیرون رفتن ازخونه بودم که مامان نگاهی بهم انداخت وگفت :
کجا تاراجون؟
میخوام برم سرخاک بهمن .
romangram.com | @romangram_com