#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_28


بادیدن چشمای پف کردم توآیینه ازخودم وحشت کردم امادست ودلم به آرایش نمی رفت .مانتوی مشکیم روباشلوارجین مشکی ویک شال حریر مشکی پوشیدم وازاتاق بیرون اومدم مادرتوی راهروبادیدن قیافم تقریباً جیغی کشیدوگفت :

وا خدا مرگم بده توکه مثل مادرمرده ها لباس پوشیدی . این چه ریختیه براخودت درست کردی.

درجواب گفتم:

منم شوهرمردم مگه چندوقت ازش میگذره!

وا...انگارداری می ری استقبال ...حرفش روخورد .اگه اینجوری ببینتت که پس میوفته بیچاره .

بعد بازوم روگرفت ومن روبه طرف اتاق خوابم کشید.

برای اینکه می دونستم داره فیلم بازی می کنه تاروحیه ی من روعوض کنه هیچ مخالفتی نکردم وگذاشتم هرطوردلش می خواست آرایشم کنه وبعدهم مانتوی بنفشم روازتوکمددرآورد وداددستم وقتی که پوشیدم شال سفیدم روکه حاشیه ی بنفش داشت روی سرم مرتب کرد وگفت :

حالا شدی یه عروس خوشگل و من روبه سمت آیینه چرخوند.

توی آیینه نگاه کردم بدنشده بودم اگه روزدیگه ای بود کلی ازسرووضع خودم ذوق می کردم اماتواون لحظه این چیزابرام مهم نبود. لبخندتصنعی زدم وگفتم :

متشکرم مامان خیلی خوب شدم.

همراه باباومامان واردسالن فرودگاه شدیم . اینقدرشلوغ بود که آدم سرگیجه می گرفت به هرزحمتی بود خانم وآقای زمانی رو که زودترازمااومده بودند پیداکردیم وهمگی منتظربودیم تامسافرین وارد بشن .پرواز مدتی بودکه نشسته بود .


romangram.com | @romangram_com