#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_27

بغضم روفرودادم وگفتم :

نه پشیمون نمیشم .

بارفتن مامان باصورت روی تخت افتادم وزار زدم . ملحفه ی روی تخت روبادودستم چنگ زده بودم وبی امان گریه می کردم .زیرصورتم کاملاً خیس شده بود ولی گریم بندنمی اومد. نمی دونم چقدرگریه کردم که خوابم برد .





چندروزی ازاون شب کذایی می گذشت که مرضیه خانم زنگ زد. مامان وارد اتاقم شدوگفت :

تاراجون مرضیه خانم اطلاع دادن که آقاکیان فردا ازاسپانیا میان .خواستم درجریان باشی باید برای استقبال فردا ساعت هشت فرودگاه باشیم .

باشه مامان

مامان درحالی که اتاقم روترک می کردگفت :

راستی چیزی لازم نداری ؟خیلی وقته که نرفتی خرید .!

بانه گفتن من مامان رفت ودرروپشت سرش بست . بعدازاون شب ماما ن وبابا دیگه بامن بحث نکردن . می دونستم دارند همه ی تلاششون رومی کنن تابه خواستم احترام بزارن . بااینکه ا زته دلشون راضی به این ازدواج نبودن اما برای رعایت حال من چیزی نمی گفتن . ازته دلم ازشون ممنون بودم . هرچندبادیدن چشمای غمگین بابا چیزی تودلم آوار می شد ولی خوش حال بودم که به روم نمیارن .

صبح زود ازخواب بیدارشدم .باید بگم اصلاً خواب نبودم که بیدار بشم .تمام شب روبه این فکرکرده بودم که بادیدن آقا کیان باید چی بگم وچیکارکنم . درطول شب سعی کرده بودم تصویرشو توذهنم مجسم کنم .اماازاون جایی که حتی تومراسم نامزدی ماهم حضورنداشت هیچی چیزی توذهنم تداعی نمی شد فقط چندعکس که توآلبوم بهمن ازش دیده بودم واوناهم همگی قدیمی بودند!

romangram.com | @romangram_com