#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_26


بالحن سردی که گویی ازهرگونه شور وحیات خالی بود گفتم :

من فقط می فهمم این آخرین راه مامان . من نمی خوام این بچه روسقط کنم .

مامان باناباوری شونه هام رورهاکرد .بلندشد کمی عقب رفت وچشماش روتنگ کردو دقیق تر به من نگاه کردو گفت :

پس توهمه چیزرو می دونی .

باتکان دادن سرتائیدکردم .

مامان آهی کشیدوگفت:

ولی عزیزم فکر نمی کنی راه حل مابهتر باشه . توخیلی فرصت داری که دوباره مادر بشی . توهنوزجوونی .میتونی همه چیزروازنو شروع کنی وبامهربونی کنارم نشست ودستی به موهام کشیدوادامه داددرست نمی گم دخترم . توالان حالت خوب نیست . نمی تونی درست فکر کنی . من میرم بهشون میگم نه وبلندشدکه بره که باصدای من متوقف شد.

نه مامان من تصمیم روگرفتم من باآقاکیان ازدواج میکنم .

ازلحن صدای خودم وحشت کردم اونقدربی روح وسردبود که انگارصدای خودم نبود .

مامان باناباوری نگاهی به من انداخت وگفت :

این حرف آخرته ؟یعنی پشیمون نمی شی ؟


romangram.com | @romangram_com