#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_25
بایادآوری دلیل این کارکه به نفع بچه ام بود هرچه قدرت داشتم جمع کردم وباآخرین توانم باصدایی آروم وخفه گفتم :
چرااین فکر خوبیه!
وباادای این جمله به سمت اتاقم فرارکردم . یارای موندن ودیدن چهر ه ی درمانده ی پدرومادرم رونداشتم . نمی تونستم خرد شدن غرور یه مردرو که ازهمه ی دنیابیشتر دوستش داشتم روببینم . نمی تونستم ببینم که چطورمی شکنه وقتی تنهادخترش برای اولین بارروحرفش حرف میاره . نمی تونستم صدای شکستن قلبشو بشنوم .
باگریه به اتاقم پناه بردم وروی تخت باحالت زار نشستم .
غوغایی توی پذیرای درگرفته بود .هرکسی چیزی می گفت . صداها مفهوم نبود ونمی شد فهمید که چی میگن اماازلحن حرفا وتن بلندصدای بابا معلوم بود که اوضاع متشنجه.
نیم ساعتی گذشته بودکه دربازشد ومامان وارد ا تاقم شد.به طرفم اومدودرحالی که اشک می ریخت گفت:
دخترم تواینکارو نمی کنی
وقتی سکوت منو دید باحالتی آمیخته باعصبانیت وکمی بلندتردادزد:
توچت شده دختر . داری باخودت چیکار میکنی . مگه زندگی بازیچه است . ازدواج اجباری وبدون عشق . ازدواج مصلحتی . این ازدواج نیست .مثل یه معاملست می فهمی ؟
باسکوت دوباره ی من مامان شونه هام روتکون دادجوری که تمام هیکلم تکون خورد وگفت :
یه چیزی بگو. چراساکتی ؟ چراحرف نمی زنی ؟بگوکه اینکارو نمی کنی . بگو . وباهق هق ادامه داد دلت برای بابت بسوزه که داره خرد میشه .دلت برای من بسوزه . من دختر بزرگ نکردم که اینجوری شوهرش بدم . می فهمی ؟
ودوباره تکونم داد.
romangram.com | @romangram_com