#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_24


مامان باعصبانیت نگاهی به من انداخت که سریع سرم روزیرانداختم . می دونستن کارمنه . دیگه حالی برام باقی نمونده بود.

خوب آقای رحیمی اگه اجازه بدید من برای حل این مشکل راه حلی دارم .

این صدای پدرشوهرم بود که روبه بابا صحبت می کرد.

بابا با حالت شرمندگی گفت :

بفرمائید آقای زمانی

آقای زمانی درجواب گفت:

اگه اجازه بدید می خوام تاراجون رو برای پسر بزرگم کیان خواستگاری کنم.

باادای این جمله سکوتی سنگین براتاق حکم فرما شد . جوری که احساس می کردم همه صدای نفس کشیدن منوکه به سختی بالا می اومد رومی شنوند.

بابا آهی کشیدوگفت:

من فکرنکنم این فکر خوبی باشه . ازدواج رسم ورسوم خودش روداره .این اصلاًباعقل جوردرنمیاد. فکرنکنم دخترم هم بااین ازدواج موافق باشه .این جمله ی آخرروبابا باحالت پرسشی وروبه من اداکردومنتظرجواب شد.

نگاه مستاصلی به مامان کردم ودیدم که آروم سرش روبه چپ وراست تکون میده یعنی بگونه !


romangram.com | @romangram_com