#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_23
ببخشید من حالم زیادمساعدنیست پس بااجازتون من میرم ...
هنوزجمله ام کامل نشده بود که مرضیه خانم میون حرفم اومدوگفت :
نه دخترم بهتره که خودتم باشی !
بااین حرفش انگاریه سطل آب سرد روم ریختند . سرجام خشک شدم وعقب عقب برگشتم ونشستم . قدرت هیچگونه حرکتی رونداشتم . خدایا اینا می خواستن منو زجرکش کنن. پاهام مثل سنگ به پارکت کف اتاق چسبیده بود. باصدای مرضیه خانم به خودم اومد.
من واقعاً شرمنده ی شماهستم آقای رحیمی ! من نمیدونم بابت اتفاقات اخیرچطوری ازشما وخانواده تون خصوصاً تاراجون معذرت خواهی کنم .
درحین صحبتهای مرضیه خانم سرم روآروم بالاآوردم وبه چهره ی مامان وبابا نگاه کردم بیچاره ها چشماشون ازتعجب گردشده بودوازهیچی سردرنمی آوردند که مامان گفت:
این چه حرفیه مرضیه خانم بابت کاری که حکمت خداست که نمی خواد معذرت خواهی کنید. این شتریه که درخونه ی هرکسی می خوابه وپیروجوون هم نداره .
مرضیه خانم آهی کشیدوبادست اشکی روکه ازگوشه ی چشمش درحال چکیدن بود پاک کردوگفت :
فریباخانم من راجع به چیز دیگه ای حرف می زنم ومن من کنان ادامه دادمن همه چیزرودرمورد تاراجون وبهمن می دونم .
وباکمی مکث گفت :
من وآقای زمانی می دونیم برای تاراجون چه اتفاقی افتاده وبعدتوچشمای بابا ومامان نگاه کرد تاتاثیرحرفاش روتواونا ببینه .
مامان وبابا رونگوکه هم عصبانی وهم خجالت زده شده بودند وکاردشون می زدی خونشون درنمی اومد.
romangram.com | @romangram_com