#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_22


بالبخند محزونی گفتم :

آره مامان بهترم .

بعدازاتمام صبحونه درحالی که بلندمی شدم تابه اتاقم برم گفتم :

راستی مامان امشب خانم وآقای زمانی قراره که بعدازشام بیان خونمون

مامان باخوشحالی گفت :

چه خوب .منم دلم برای مرضیه خانم واقعاًتنگ شده بود .

مامان برای تدارک پذیرایی امشب شروع به دادن دستوربه مریم خانم شد ومن هم بی سروصداازآشپزخونه بیرون رفتم .

بافرارسیدن شب دلشوره ای که ازصبح گرفته بودم بیشتر شد. قلبم تندتند می زد. نفسم بالا نمی اومد واحساس خفگی شدیدی می کردم.

دست وپاهام یخ زده بود وتنم کاملاً بی حس بود باهمون حال خراب لباسام روپوشیدم وتوی آیینه به خودم یه نگاهی انداختم . برای اینکه صورتم واقعاً رنگ پریده شده بود رژ گونه ی صورتی روبرداشتم وروی گونه ها ی برجستم مالیدم .کمی هم رژصورتی زدم تا اندکی ازاون حالت وحشتناک بیرون بیام . چشمای لاجوردیم دودو می زد وبی تابی درونم رانشون می داد. برای اینکه آروم بشم چندنفس عمیق کشیدم و ازاتاق بیرون اومدم .

باشنیدن زنگ در مثل برق گرفته ها سرجام خشک شدم. نمی دونم چقدرطول کشید که خانم وآقای زمانی وارد پذیرایی شدند وبعدازاحوالپرسی های معمول با بابا ومامان به طرف من اومدند وبعدازروبوسی واحوال پرسی روی مبل ها نشستند .

توی دلم خداروشکر کردم که آقا کیان همراهشون نبود چیزی که ازصبح ازترس اون نفسم بنداومده بود .وای اگه آقاکیان باهاشون می اومد دیگه حالی برام نمی موند . ازخجالت آب می شدم . بااین حال هنوزهم معذب بودم پس تصمیم گرفتم که بایه عذرخواهی به اتاقم برم وخودم راازاون محیط خفقان آورخلاص کنم . با این فکر ازجام بلندشدم وگفتم :


romangram.com | @romangram_com