#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_21
بااومدن مریم خانم مامان آب قندروبه زوربه خوردم داد وباالتماسهای من همگی بیرون رفتن ودرو بستن .
وقتی تنهاشدم روی تخت ولو شدم .افکارمتفاوتی بی وقفه ازمغزم می گذشت . یعنی چی ؟ باکیان عروسی کنم . یعنی چه جوری ؟ مگه من تازه شوهرم نمرده چه جوری می تونم بابرادرشوهرم .نه خدایا بسه .نه من نمیتونم .
حتی فکرکردن به این موضوع اونم تواون برهه اززمان برام چندش آور بود .
این افکارازیک طرف وافکاردیگه که می گفت خوب بدبخت پس بچه روچیکارمی کنی ؟ مگه راه حل دیگه ای هم هست ؟ بروخداروشکرکن که پدروماردرشوهرت آدم حسابین وگرنه اوناهم اینکارو برات نمی کردن . ببین چقدردوست دارن که حاضرشدن همچین کاری روبرات انجام بدن تازه اون کیان بیچاره روبگو ازطرف دیگه باهم درحال کشمکش بودن ومن مونده بودم اون وسط که به حرف کدومشون گوش بدم وبه سازکدومشون برقصم .به حرف دلم گوش کنم که راضی به این کارنبودیا حرف عقلم که می گفت این بهترین راهه وراه حل دیگه ای نیست .
بعدازساعت ها فکرکردن و کلنجاررفتن باخودم بالاخره نزدیکای صبح بود که خوابم برد .
باتابش نورآفتاب به چشمام ازخواب بیدارشدم . این لحظات خواب که تواین عالم نبودم بهترین لحظات زندگیم بود .دلم می خواست بخوابم ودیگه بیدارنشم.اما مردن هم برای من راحت نبود . زیرلب زمزمه کردم :
من بایدتاوان گناهم روپس بدم .
بایادآوری حرفهای دیشب خانم زمانی ازرختخواب بیرون اومدم وبعدازشستن دست وصورتم بعدازمدتها توی آیینه به خودم نگاه کردم . باورم نمی شد دخترتوی آیینه من باشم . زیرچشمهای آبیم که همرنگ چشم بابابود گودنشسته بود وپشت پلکام براثرگریه زیادپف کرده بود صورتم ازهمیشه لاغرتربود واستخون گونم بیرون زده بود .ازدیدن خودم توآیینه وحشت کردم .
احساس گرسنگی وضعف می کردم .خیرسرم حامله بودم وباید بیشتر غذامی خوردم . بااین فکر ازاتاق خواب بیرون اومدم وبه آشپزخونه رفتم . مریم خانم درحال آماده کردن ناهاربود .بادیدن من دست ازکارکشیدوبامهربونی جواب سلامم رودادوگفت :
بشین دخترم تابرات صبحونه بیارم .
پشت میز نشستم وشروع به خوردن صبحونه کردم . مشغول خوردن بودم که مامان وارد آشپزخونه شدوبادیدن من پشت میز بعدازاین همه مدت که ازاتاقم بیرون نیومده بودم باذوق گفت :
قربون دخترم برم .امروزبهتری مامان؟
romangram.com | @romangram_com