#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_35

نفسمو توسینم حبس کردم ومنتظرموندم .یه جورایی ازکیان بااون اخم غلیظی که روی پیشونیش بود می ترسیدم.

آقاکیان باقدمهای بلند وعصبی چندبارطول وعرض اتاق روطی کرد ودرنهایت به سمت پنجره رفت وسرش روهمراه بادست چپش به شیشه ی پنجره تکیه داد ودرحالی که پشتش به طرفم بودگفت:

ببین تاراخانم میدونم که شماخوب می دونید که علاقه ای بین مانیست واین ازدواج یه جور مصلحت اندیشی بوده . درحالی که باپشت دست راستش پیشونیش رومی مالید جوری که انگارمی خواست افکار منفی روازسرش بیرون کنه ادامه داد پس می خوام بدونید که این ازدواج چیزی روبین ماعوض نمیکنه . شما همچنان زن داداش من باقی می مونیدمتوجه اید؟

وبعدبرگشت وخواست که ازاتاق بیرون بره که انگارچیزی روناگفته گذاشته بود برگشت وگفت:

راستی بزرگتراهم قرارنیست که چیزی ازاین موضوع بدونند . مفهومه ؟

مثل بچه های حرف گوش کن سرم روتکون دادم .

آقاکیان رفت ومن مسخ شده به دیوارروبروم چشم دوخته بودم .باورم نمیشد که آقاکیان این حرفا روزده باشه . هم خوشحال بودم وهم ناراحت .از این خوش حال بودم که قرار نیست هیچ اتفاقی بین مابیفته ولی ازچی ناراحت بودم رو خودم هم دقیقاً نمی دونستم .

خوب که فکر کردم به علت ناراحتیم پی بردم . باید اعتراف کنم که این تاوان سنگینی بود که باید می پرداختم .آیا می تونستم ازپس این تاوان بربیام . آیا قدرتشو داشتم تاآخرعمر تنها زندگی کنم ووانمودکنم تنهانیستم . به تنهایی بچم روبزرگ کنم . خدایا چقدرسخته ! ایا می تونم . اشک بی اختیار روی گونم غلتید . آخ که چقدردلم گرفته بود .



صبح که ازخواب بیدار شدم موقعیتم روتشخیص نمی دادم دقیقاً نمی دونستم کجاهستم . بعدازچندبار بازوبسته کردن چشمام وفشار به مغزم تونستم موقعیتم روتشخیص بدم . بله من توخونه ی خودم بودم ! باکرختی ازرختخواب بیرون اومدم ولباس بنفشی روکه ازدیشب توش به خواب رفته بودم روازتنم خارج کردم وآبی به دست وصورتم زدم وبه سمت آشپزخونه به راه افتادم . خانم نسبتاً مسنی توی آشپزخونه مشغول پخت وپز بود بادیدن من سلامی کرد وبامهربانی اضافه کرد:

خانم جان خوب خوابیدید .

باتبسم ساختگی جواب سلامش رو دادم .

romangram.com | @romangram_com