#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_16
یک هفته ازرفتنم به خونه آقای زمانی می گذشت ولی هنوزخبری نشده بود. حتی پدرومادرخودم هم ازنقشه سقطی که برام کشیده بودند چیزی نگفته بودند.
دلیل تاخیربابا ومامان برام واضح بود .اونا دنبال یه فرصت مناسب بودند تا این موضوع رابامن درمیون بزارن چون هنوزازلحاظ بدنی وروحی ضعیف بودم وتوانایی انجام چنین کاری رونداشتم . اماچیزی که برام معلوم نبود تاخیر مرضیه خانم بود. هرروز که می گذشت من ازکمک مرضیه خانم مایوس تر می شدم .فکرمی کردم شاید می خواسته من روازسرخودشون وا کنه اون شب همین جوری یه چیزی گفته . دلم بدجوری شور می زد . خدایا اگه کمکم نمی کرد چیکارمی تونستم بکنم . آیا به تنهایی می تونستم درمقابل بابا ومامان مقاومت کنم .
کارهرروز وهرشبم فکرکردن به این موضوع بود . روزها می شد که توآیینه به خودم نگاه نکرده بودم . احساس ضعف وگرسنگی می کردم اما میلی به غذانداشتم . اشک وآه کار هرروزوهرشبم بود .انگاراین عزاداری پایانی نداشت . توهمین حال وهوابودم که باتقه ای که به درخورد ازعالم خودم بیرون امدم .
بیاتو
مریم خانم بامهربانی نگاهی به من کردوگفت :
تاراخانم تلفن داری .
بابی حوصلگی گفتم :
کیه؟
خانم آقای زمانیه تاراخانم میگه کارفوری داره.
romangram.com | @romangram_com