#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_15
بعدباخوشحالی آمیخته باشرم گفتم :
یعنی کمک می کنید که این بچه رونگه دارم؟
مرضیه خانم گفت:
البته این نوه ی منه . هرکاری که بتونم برات انجام میدم .
بعددرحالی که هنوز مطمئن نبود گفت :
یه راه حل دارم . اما اول باید باآقای زمانی صحبت کنم .
درهمین حین آقای زمانی وارد سالن شدوباورودش بقیه ی حرفا ناتمام موند .
موقع خداحافظی خانم زمانی درحین روبوسی کردن آروم درون گوشم زمزمه کرد :
کاریت نباشه چندروزه دیگه خبرت می کنم . ازچیزی نترس وقوی باش .
بعد بالبخند محزونی نگاهی به شکمم انداخت وجوری که آقای زمانی نشنوه گفت :
مواظب این کوچولوهم باش .
ازخونه که بیرون زدم حس بهتری داشتم . احساس میکردم دلیلی برای زنده موندن وادامه دادن دارم . باقولی که مرضیه خانم برای کمک داده بود ته دلم اندکی روشن شده بود . بااینکه تواین چندروز خیلی خجالت زده شده بودم اما می خواستم برای این بچه بجنگم . گویامادرشدن به من جرات داده بود تا درمقابل همه چیز وهمه کس بایستم . نمیدونم خودم هم تعجب میکردم که چطوری اینقدر دل وجرات ورو پیداکرده بودم .
romangram.com | @romangram_com