#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_13
وبعدباگوشه ی روسریش اشکاش روپاک کرد.
نگاهی ازسرحق شناسی به مادرشوهرسابقم انداختم .آخه که چه قدرتوهمین چندروزه پیروشکسته شده بود .آقای زمانی هم وضع بهتری نداشت .این مردبااون صلابتش کلاً ازپادراومده بود وموهاش سفید شده بود
بازنگ موبایل آقای زمانی به خودم اومد آقای زمانی معذرت خواهی کرد وبرای جواب دادن تلفن به اتاق کارش رفت . الان بهترین زمان بود. بانبود پدرشوهرم راحت ترمی تونستم باخانم زمانی صحبت کنم .این بودکه بلندشدم وکنارخانم زمانی روی مبل نشستم ودستاش رومیون دستام گرفتم وگفتم :
مادر میتونم درمورد یه موضوع خیلی مهم باهاتون صحبت کنم
بله تارا جون ، میدونی که به اندازه ی دخترنداشتم دوست دارم . پس راحت باش .
نمیدونم چه جوری بگم یعنی نمیدونم ازکجاشروع کنم.
خانم زمانی که دید مرددم ودست دست می کنم بامهربونی نگاهی به من کردو گفت :
آروم باش دخترم . راحت حرفتو بزن . منم مثل مادرت میمونم .
باخودم گفتم مرگ یه بارشیون هم یه بار هرچه شد بشه .دلم روبه دریا زدم وگفتم :
مادرمن ازبهمن حاملم .
بعدسرم روبالاآوردم تاتاثیرحرفم روتوصورت خانم زمانی ببینم .بیچاره چشماش ازتعجب گردشده بود.
بادودستم شونه هاشو گرفتم وتکون دادم .
romangram.com | @romangram_com