#استراتگوس_مرگ_پارت_95
و بـ ـوسهای بر روی موهای هورزاد نشاند. هورزاد لبخندی زد و گفت:
- درست میگی. بریم.
نوری تمام اطرافشان را در بر گرفت. لحظهی آخر سیمبر را دیدند و برایش دست تکان دادند. سیمبر لبخند به لب احترام گذاشت و به رفتنشان خیره شد. پس از رفتن آنها آرام زمزمه کرد:
- خوشحالم که اونجا خوشبختی ملکهام.
بهداد کنار دمن ایستاد و احترام گذاشت:
-ملکهی اعظم، جانشین پادشاه آریانا که نتونستن به موقع برای مراسم تاجگذاری برسند، میخوان برای تبریک خدمت برسند.
دمن با صدای نازک و دلنشینی گفت:
- راهنماییش کن به همینجا.
بهداد سریع احترام گذاشت و گفت:
- اطاعت.
بهداد به سمت خروجی رفت که دمن دو طرف پیراهن قرمزرنگش را گرفت و به سمت بهداد برگشت و گفت:
romangram.com | @romangram_com