#استراتگوس_مرگ_پارت_94

ملکه یخی همان‌طور خیره به هورزاد نفس عمیقی کشید و گفت:

-نمی‌دونم چطور وارد خوابگاه ام شدن! صف شب بود توی خواب شمشیر ماکان روی گردنم نشست و با تهدید من به مرگ حکومت رو به دست گرفت.

کیوان از جای برخواست و گفت:

-الان چطور آزاد شدی؟!

-در سلول من و تمامی سربازانم باز بود و ماهم از فرصت استفاده کردیم.

کیوان دستی به موهایش کشید و به سمت هورزد رفت...

***

«چندسال بعد»

پس از مرگ هورزاد، کیوان جسم آن‌ها را به سرزمین ملکه‌اش منتقل کرد. آن‌ها با احترام در آرامگاه مخصوص خود دفن شدند. یک هفته تمام سرزمین سیاه‌پوش بود. به گفته‌ی هورزاد، تمام نیروی او به دمن منتقل شد. دمن روز‌ به‌ روز بزرگ‌تر می‌شد و شباهتش به هورزاد بیشتر. مادر هورزاد پس از خبر مرگ او نتوانست تحمل کند و دارِ فانی را وداع کرد. حال دمن هجده‌سال سن دارد و باید بر روی تخت حکومت بنشیند و اداره‌ی حکومتش را به دست بگیرد. روبروی تابوت‌های طلایی‌رنگ پدر، مادر و برادرش ایستاده بود. تاج هورزاد عجیب به دمن می‌آمد. دمن شباهت زیادی به مادرش داشت؛ انگار که خود هورزاد برگشته است، البته با چشمان مشکی. همگی از این شباهت در تعجب بودند. دستی به سه تابوت کشید؛ از سمت راست به‌ترتیب پدرش، مادرش‌ و برادرش قرار داشتند. حتی تابوت‌های پدر و مادرش کنار هم قرار داشتند. لبخندی به عشق بینشان زد. تمام اتفاقات را می‌دانست؛ حتی چهره‌ی مادر و پدرش را به یاد داشت و این برای او که قبلاً یک شاهزاده‌ی آتش بود، موردی کاملا طبیعی بود. دیمن و هورزاد که برای دیدن خوشبختی دخترشان آمده بودند، لبخندی زدند. هورزاد سرش را روی سینه دیمن گذاشت و گفت:

- دخترمون از پسش بر میاد مگه نه؟

دیمن لبخندی زد و دستش را در موهای هورزاد فرو کرد و گفت:

- مطمئن باش آره. دخترِ ماست، مگه می‌تونه از پسش بر نیاد؟

romangram.com | @romangram_com