#استراتگوس_مرگ_پارت_91


هورزاد بر روی زمین افتاد. از آن‌سو امیلی به ماکان حمله کرده بود. ماکان بی شمشیر و با دست از خودش دفاع می‌کرد. ماکان پشتش به هورزاد بود که هورزاد آرام از جای برخاست و به سمت ماکان رفت. امیلی که حرکت هورزاد را دیده بود، ماکان را سرگرم کرد. هورزاد با سرعت شمشیرش را محکم در کمر ماکان فرو کرد. ماکان داد بلندی زد. امیلی از فرصت استفاده کرد و شمشیر را در قلب ماکان فرو کرد و در آورد. شمشیر هورزاد در کمر ماکان مانده بود. ماکان با شکم بر روی زمین افتاد و چشمانش را برای همیشه بست.

هورزاد مسخ‌شده به ماکان خیره بود و فکرش حوالی دیمن و هوراز می‌چرخید. با ضربه‌ای که به شکمش خورده بود، به خود آمد. ناباور به امیلی خیره شد.

- چیه؟ فکر کردی ازت می‌گذرم؟ نه‌خیر، تو باعث شدی دیمن ازم دست بکشه و عاشق تو بشه. به‌خاطرت شهر جاودانه رو رها کرد، از همه مهم‌تر دیمن رو تو کشتی.

هورزاد از درد اشک در چشمانش جمع شده بود و با دستانش دو طرف شمشیری را که در شکمش فرو رفته بود، گرفته بود. امیلی خواست شمشیر را از شکم هورزاد در بیاورد که آخ خفیفی گفت و بر روی زمین افتاد و چشمانش ثابت ماند. هورزاد خیره به کیوان عقب‌عقب رفت، به دیوار برخورد کرد و آرام نشست. کیوان غم‌زده به هورزاد خیره بود و گفت:

- ملکه چرا وقتی که باید اعتماد کنی، اعتماد نمی‌کنی و برعکس عمل می‌کنی؟

هورزاد آرام گفت:

- چرا دیر اومدی؟

کیوان نیم‌نگاهی به کوموسیایی‌ها انداخت و گفت:

-ببخش نتونستم زود بیام، سربازا زیاد بودن و در مخفی رو هم با استفاده از گوی یخی ملکه پیدا کرده بودند. الانم کوموسیایی‌ها گذاشتن بیام داخل.

- میشه دیمن رو بیاری کنارم؟

کیوان سرش را تکان داد و به سمت دیمن رفت. هاریاز شرم‌زده روبروی هورزاد روی دو زانو نشست و گفت:


romangram.com | @romangram_com