#استراتگوس_مرگ_پارت_92

-ملکه من رو ببخشید. الان روی واقعی ماکان و امیلی رو شناختم، گذاشتم به دست هم کشته بشن. اونا برای این‌که ما با شما دشمن بشیم خواهر و پدرم رو کشتن. من رهبری گروهم رو به عهده گرفتم، از این به بعد به سرزمین شما خدمت می‌کنیم.

هورزاد بر اثر درد چهره‌اش در هم بود و عرق سردی بر روی پیشانی‌اش نشسته بود. لبخند غمگینی زد و گفت:

- درک می‌کنم. غم از دست دادن عزیز سخته، خیلی سخت!

با اشاره‌ی هاریاز همه‌ی کوموسیایی‌ها پشت سر هاریاز زانو زدند. کیوان دیمن را کنار هورزاد به دیوار تکیه داد. هورزاد به سختی خودش را روی دیمن انداخت و سرش را روی سینه‌ی دیمن گذاشت و گفت:

-ببخش بهت شک کردم، ببخش کشتمت.

و قطره‌ای اشک از چشمش سرازیر شد. کیوان سریع گفت:

-الان میگم طبیب رو بیارن...

هورزاد وسط حرفش پرید و گفت:

-نیازی نیست. هر اومدنی رفتنی داره. هرجا دیمن باشه منم همون‌جام.

کیوان سرش را پایین انداخت و روبروی هورزاد زانو زد و گفت:

- هیچ‌وقت خودم رو نمی‌بخشم.

هورزاد به سختی نفس می‌کشید. وقتی نفس می‌کشید، سینه‌اش از درد می‌خواست بترکد؛ اما می‌ارزید، همه‌چیز به رفتن کنار عشقش و پسرکش می‌ارزید.

romangram.com | @romangram_com