#استراتگوس_مرگ_پارت_89
- استراتگوس مرگ. استراتگوس مرگ... من استراتگوس مرگم. من مرگ رو فرماندهی کردم...
و با دو زانویش بر روی زمین افتاد. اشکهایش آرامآرام شروع به ریختن کردند که با صدای هستریک خنده ای رویش را به سمت او برگرداند. با دیدن امیلی که از خشم میلرزید، و میخندید از جای برخاست و متعجب به او خیره شد.
امیلی: به قول خودت اشتباهت همینه، کارت تموم نشده. قرارمون این بود که هورزاد بمیره نه دیمن.
ماکان آرام رو به امیلی گفت:
-آروم باش دختر. ببین دیمن مرده و هورزاد تا آخر عمرش عذاب وجدان داره.
امیلی شمشیر درون دستش را محکمتر گرفت و داد زد:
- لعنتی عذاب وجدان هورزاد به چه درد من میخوره؟ من دیمن رو میخواستم. تو قول داده بودی ماکان، میکشمت.
ماکان به کوموسیاییها که پشت سر امیلی ایستاده بودند اشاره کرد؛ اما کوموسیاییها از جایشان تکان نخوردند.
امیلی پوزخندی زد و گفت:
- باید بگم شرمنده. از این به بعد حمایت اونا رو نداری. چشمهاشون باز شد و شناختنت.
ماکان بُهتزده داد زد:
romangram.com | @romangram_com