#استراتگوس_مرگ_پارت_88

- چه‌طور ممکنه؟ یعنی همه‌اش بازی بود؟

ماکان کف دستانش را محکم به هم کوبید و گفت:

-درست فهمیدی. حالا مساوی شدیم. انتقامم روگرفتم، مادرت بفهمه چی به روزت اومده خودکشی می‌کنه.

هورزاد گیج گفت:

- چه‌طور ممکنه؟!

ماکان به دیوار پشت سرش تکیه داد و خیره به هورزاد شروع کرد:

-یادته که گفتم پدرت و دیمن پدر و مادرم رو کشتن؛ اما دلیلش فقط دزدی از خزانه‌ی دولت بود. به‌خاطر یه دزدی پدر و مادرم مردن. منم طبق قولم انتقامم رو گرفتم.

هورزاد با بغض گفت:

- می‌خواست دزدی نکنه که نمیره. چرا به‌خاطر اشتباه پدرم جون پسرم و دیمن رو گرفتی؟

ماکان از در فاصله گرفت و گفت:

-دیگه اشتباهت همینه، من جونشون رو نگرفتم تو گرفتی. من فقط با دزدیدن هوراز، دیمن رو مجبور کردم همراهیم کنه. بعدش تمام این مدت با داروی مخصوص بی‌هوش نگهش داشته بودم. توسط نیروی شیطانی که مختص کوموسیایی‌ها بود خودم رو شبیه دیمن کرده بودم، تو متوجه نشدی و دیمن و پسرت رو کشیت. مهم نیست، کار من این‌جا تموم شده.

کلمه‌ی «مرگ» همانند ناقوس کلیسا در ذهنش اکو می‌شد. به سختی روی پاهایش ایستاده بود و به روبرویش خیره شده بود. آرام زیر لب زمزمه کرد:

romangram.com | @romangram_com