#استراتگوس_مرگ_پارت_87


- خودت خواستی، خودت کردی عشقم.

نیزه را با تمام قدرت در قلب دیمن فرو کرد. سریع نیزه را رها کرد و بلند زیر گریه زد. چشمان دیمن باز و خیره به هورزاد شد و قطره‌ای اشک از چشمش پایین آمد. همان‌طور خیره به هورزاد تمام بدنش کبود و مشکی شد و برای همیشه چشمانش را بست. هورزاد از تعجب گریه‌اش بند آمد؛ زیرا نگاه آخر دیمن سرشار از عشق بود. به دستانش نگاه کرد، او چه کار کرده بود؟ عشقش را با دستانش کشته بود. داد زد:

- دیمن...

درست است فرزندش را سپر خود کرده بود؛ اما عشقش بود. هوراز میوه‌ی عشق آن‌ها بود. لبخند تلخی زد و کنار دیمن ایستاد. صورت و بدنش کبود شده بود؛ اما با این وجود هنوز زیبا به نظر می‌رسید. غمیگن بـ ـوسه‌ای بر روی پیشانی دیمن نشاند. در باز شد، سرش را متعجب به سمت در برگرداند. با دیدن دیمن در روبرویش چشمانش گرد شد. پس چه کسی را کشته است؟ چرا چشمان دیمن دوباره قرمز شده بودند؟

ناباور زمزمه کرد:

- دیمن؟!

فرد روبرویش با صدای بلندی خندید. نور قرمزرنگی تمام اطراف دیمن را پر کرد و سپس نور از بین رفت. چشمانش از این گردتر نمی‌شدند.

- ماکان؟!

ماکان هیستریک خندید و گفت:

- اهوم ماکانم. ای وای این جمله رو فکر کنم یه بار دیگه گفتم.

هورزاد به جسم بی‌جان دیمن نیم‌نگاهی انداخت و سپس به دیمن خیره و شوک‌زده گفت:


romangram.com | @romangram_com