#استراتگوس_مرگ_پارت_80
- ولم کنید. پسرم رو بدید لعنتیها. حتی نتونستم برای آخرینبار چشمهاش رو ببینم.
دست و پا میزد و خودش را به سمت پسرکش میکشاند. دیمن دست در جیب بدون ذرهای ناراحتی به گریه و زاریهای هورزاد خیره بود. چشم هورزاد به دیمن افتاد، رو به دیمن داد زد:
- لعنتی تو که با شمشیر نمیمردی، فقط زخمی میشدی، چرا پسرم رو کردی سپر بلای خودت؟
دیمن با آرامش گفت:
- تو فکر کن واسه خاطر انتقام.
جیغ هورزاد بلند شد و گفت:
- خدا لعنتت کنه، خدا لعنتت کنه! کاش دوباره قبولت نکرده بودم.
«دلایل بودنم را مرور میکنم هر روز.
هر روز از تعدادشان کم میشود!
آخرینباری که شمردمشان،
تنها دو دلیل برایم مانده بود؛
یکی وجود تو بود فرزند نازنینم.»
romangram.com | @romangram_com