#استراتگوس_مرگ_پارت_79


- پسر مامان؟ چشمات رو باز کن ببین مامان اومده.

آرام بلندش کرد و پارچه‌ی قرمزرنگ دور پسرش را محکم کرد وگفت:

- می‌دونم سردته، الان می‌پوشونمت گرمت بشه. مامان جان خواب بسه، بذار چشمای خوشگلت رو ببینم.

اشک‌هایش تمام صورتش را پر کرده بود. میان اشک لبخندی زد وگفت:

- شاهزاده‌ام باز کن چشم‌هات رو دیگه، منم مامانت. پاشو گل‌پسر بریم پیش آبجیت.

وقتی عکس‌العملی از هوراز ندید، فریادش تمام محوطه‌ی قصر را پر کرد:

- خدایا نه. برش گردون خدایا غلط کردم. خدایا پسرم رو می‌خوام. خدایا تو رو خدا نکن این کار رو. پسرم، وای پسرم!

گریه می‌کرد و شیون به سر می‌داد. سرش را روی پیشانی شکافته‌ی پسرکش گذاشت و گفت:

- خدایا التماست می‌کنم پسرم رو برگردون. پسر مامان قرار بود بزرگ بشی پادشاه بشی. قرار بود بشی اولین پادشاه آتش. پسر مامان میشه چشم‌های خوشگلت رو باز کنی مامانی ببینه چشمات رو؟

‌دلش آتش گرفته بود. امیلی عکس‌العمل نشان داد و هوراز را به سرعت از آغوش هورزاد بیرون کشید. دو کوموسیایی هم با سرعت دو طرف هورزاد را گرفتند.

هورزاد داد زد:


romangram.com | @romangram_com