#استراتگوس_مرگ_پارت_78
- میبینی که همهاش تظاهر بود، تظاهر!
چشمانش قرمز شد، قدرت نهفته در وجودش دوباره طغیان کرد. تمام وجودش را خشم فراگرفت. با سرعت به سمت کوموسیاییهایی که پشت سرش ایستاده بودند رفت. شمشیر یکی از آنها را با سرعت از غلاف در آورد و تند بر روی گردن هر دو فرود آورد. تمام این اتفاقات تنها چند ثانیه طول کشید. با سرعت به سمت دیمن رفت، همه در شوک بودند و نمیتوانستند عکسالعملی نشان دهند. نزدیک دیمن رسید، شمشیرش را بالا آورد و به سمت سر دیمن فرود آورد. شوکزده به صحنهی مقابلش خیره شد. تمام وجودش را بُهت فرا گرفت. او چه کرده بود؟!
چشمانش دودو میزد. آرام چشمهایش را باز و بسته کرد که شاید اشتباه میبیند، آرام زمزمه کرد:
- نه، نه نمیتونه حقیقت داشته باشه!
نمیدانست چه شد، لحظهی آخر دیمن فرزند بیگناهشان را سپر خودش کرده بود. حال جسم کوچک فرزندش غرق در خون بر روی زمین یخی افتاده بود. آرام خندید. کمکم شدت خندهاش بیشتر شد و ناگهان وسط خنده به گریه افتاد. همه از عکسالعملش متعجب بودند.
«دلایل بودنم را مرور میکنم هر روز.
هر روز از تعدادشان کم میشود!
آخرینباری که شمردمشان،
تنها دو دلیل برایم مانده بود؛
یکی وجود تو بود فرزند نازنینم.»
چهار دست و پا به سمت هوراز رفت، پیشانی نوزادش شکافته شده بود. شمشیر به سرش خورده بود. تمام صورت سفیدش بر اثر خون قرمز شده بود.
آرام گفت:
romangram.com | @romangram_com