#استراتگوس_مرگ_پارت_77


«مادر که باشی حتی اگر بهشت در دستان تو باشد، آن را به زیر پا می‌افکنی تا فرزندت را در آغوش بگیری.»

هورزاد با التماسی که در چشمانش موج می‌زد، به دیمن خیره شد. دیمن باز خندید و گفت:

- اِه نه بابا، چی می‌بینم؟ با چشمات التماس می‌کنی پسرت رو بگیری توی بغلت؟

هورزاد با حرص داد زد:

- لعنتی پسر توام هست. چرا نمی‌تونم درکت کنم، چرا؟

دیمن بلندتر داد زد:

- شاید من اون‌طور که باید و شاید‌ عاشقت نبودم، شاید چون من فقط به فکر انتقام بودم و تو به فکر عشق. شاید به‌خاطر این‌که عشق دروغین من‌ رو باور کردی. شاید چون فکر کردی گـ ـناه مادرت رو بخشیدم. شاید چون توی دنیات غرق بودی و ندیدی اصلا عشقی نسبت به بچه‌ها نداشتم.

گریه‌ی هوراز شدیدتر شده بود. امیلی تکانش می‌داد که شاید ساکت شود؛ اما آن‌ نوازد چندماهه بوی مادرش به مشامش رسیده، آوای دلنشین مادرش در گوشش پیچیده و دلش هوای آغوش پرعشق مادر را کرده بود. نوزاد است دیگر؛ نوزاد را چه به دشمنی بین آدم بزرگ‌ها؟ نوزاد را چه به کینه‌ی به دل گرفته آدم بزرگ‌ها؟ نوزادی است؛ مانند دیگر نوزادان.

هورزاد که اشک در چشمانش جمع شده بود، لب باز کرد:

- دروغ میگی. تمام این مدت عشق رو توی چشمات دیدم. عشق به من، به بچه‌هامون...

دیمن میان حرفش پرید و خونسرد گفت:


romangram.com | @romangram_com