#استراتگوس_مرگ_پارت_76
- چرا حس میکنم صدات هم تغییر کرده؟
- چیزی گفتی ملکه؟
ملکهی آخر جملهاش را با تمسخر گفت. هورزاد اخمهایش را در هم کشید و گفت:
- چیه دیمن؟ چته؟ این جا چیزهای عجیب و غریب میبینم. ارتباط با کوموسیاییها، رنگ چشمهات و از همه مهمتر دزدیدن پسرت!
دیمن بلند خندید و گفت:
- نه خوشم اومد. هنوزم محکم حرف میزنی.
لبهایش را به سمت پایین کش داد و ادامه داد:
- اما درست میشه.
- فقط بگو چرا؟
دیمن به همراه امیلی که هوراز در دستش بود، به هورزاد نزدیک شدند و در چند قدمیاش ایستادند. هورزاد خواست پسرکش را بگیرد که امیلی سریع پشتش را به او کرد و دیمن گفت:
- نداشتیم دیگه.
هورزاد با چشمانی که بر اثر عصبانیت قرمز شده بودند، به دیمن خیره شد. هوراز خواب بود؛ اما یکهو صدای گریهاش در گوش همه پیچید. هورزاد یک قدم جلو رفت. دلش لرزید، بیتاب شد. مگر در آغوش کشیدن پسرکش، تکهای از جانش جرم بود؟ نه نبود، به خدا نبود!
romangram.com | @romangram_com