#استراتگوس_مرگ_پارت_75
با اشارهی دیمن، امیلی یک سطل آب یخ را روی هورزاد خالی کرد. هورزاد تند از جای پریده و نفسنفس میزد. آن لباس کم و پاهای بدون کفش که روی زمین یخی کشیده شده بودند و سطل آب سرد خالی شده رویش، سرما را به تکتک سلولهای بدنش منتقل کرده بود.
دو کوموسیایی هورزاد را رها کرده و چند قدم عقب رفتند و پشت سر او ایستادند. هورزاد که بر روی زمین افتاده بود، کف دو دستش، مقابلش بر روی زمین یخی قرار داشتند. سرش پایین بود. آرام سرش را بالا آورد و به چشمان دیمن خیره شد. به سرمایی که هر لحظه با شدت بیشتری به وجودش تزریق میشد، توجهی نداشت. متعجب بود؛ چرا چشمان دیمن این همه سرخ بودند؟! چرا با خیرهشدن در چشمان دیمن مانند گذشته تپش قلبش تند نشده بود؟ شاید علتش اتفاقات اخیر بوده است، شاید.
آرام زمزمه کرد:
- دیمن، چرا؟
دیمن در سکوت به هورزاد خیره شد. هورزاد نگاهش را گرداند و به هوراز رسید. اشک شوق در چشمانش نشست. میخواست از جای برخیزد که دوباره بر روی زمین افتاد. به سختی بلند شد و روی پاهایش ایستاد. تمام وجودش چشم شده بود و به طفلش خیره.
«مادر که باشی حتی اگر بهشت در دستان تو باشد، آن را به زیر پا میافکنی تا فرزندت را در آغوش بگیری.»
- میشه بغلش کنم؟ دلم...
بغض راه گلویش را بسته بود؛ نتوانست ادامه دهد، فقط دستانش را از هم باز کرد و به سمت امیلی که با فاصلهی زیادی از هورزاد در کنار دیمن بود و هوراز را به بغل داشت دراز کرد.
امیلی با اخم پشتش را به هورزاد کرد. دستانش بیحال کنارش آویزان شدند. لبخند تلخی زد و به دیمن خیره شد. دیمن پوزخندی زد. لب باز کرد و گفت:
- چیه ملکه؟ دلت تنگ شده برای پسرت؟!
هورزاد زمزمه کرد:
romangram.com | @romangram_com