#استراتگوس_مرگ_پارت_74

- چیه، داد نمی‌زنی؟ می‌ترسی غرورت بشکنه؟ پس غرور من چی؟ من عاشق دیمن بودم؛ اما تو از من گرفتیش.

و ضربه‌ی بعدی با شدت بیشتر. صورت هورزاد از درد خیس از عرق شده بود، با درد نالید:

- آخه لیاقت نداشتی که دیمن بیاد طرفت. من می‌گفتم دیمن من اهل ناروزدن نیست، اون بچه‌اش رو نمی‌دزده. کار تو بود پس، انداختی گردن دیمن من.

امیلی تندتند با شلاق ضربه می‌زد و می‌گفت:

- خفه شو، خفه شو! دیمن به‌خاطر نقشه ازم دست کشید، وگرنه دیدی که پسرش رو دزدید و اومد پیش من و می‌خواد تو رو بکشه.

هورزاد به سختی سرش را بالا آورد و گفت:

- دروغ میگی، دیمن کاری نکرده.

امیلی پرحرص شدت ضربه‌ها را بیشتر کرد. هورزاد به سختی خودش را کنترل می‌کرد فریاد نزند. کم‌کم داشت بی‌هوش می‌شد. همان لحظه در باز شد. هورزاد به سختی سرش را بالا آورد. چشم در چشم دیمن شد و بعد بی‌هوش سرش به پایین خم شد.

- واسه امروز بسه، به هوشش بیار و بیارش بیرون؛ وقتشه.

امیلی با سر تایید کرد و دیمن از اتاق بیرون زد.

به کمک دو کوموسیایی، هورزاد بی‌هوش را به محوطه‌ی قصر بردند. محوطه خالی بود، هیچ سربازی وجود نداشت. دیمن وسط حیاط قصر روی زمین یخی ایستاده بود و پشت سرش چندین کوموسیایی و در کنارش نیز امیلی قرار داشت.

دو کوموسیایی که با دستان سه‌انگشتی بازوان هورزاد را گرفته بودند، روبروی دیمن قرار گرفتند. سر هورزاد پایین افتاده بود و موهایش پریشان دورش ریخته بود. پاهایش هنگام حرکت روی زمین کشیده می‌شد.

romangram.com | @romangram_com