#استراتگوس_مرگ_پارت_73
- هر چهقدر میخوای شکنجهام کن. فقط بذار یکبار هوراز رو ببینم، دلم براش تنگ شده.
و قطرهای اشک از چشمش چکید. امیلی با همان پوزخندش گفت:
- شرمنده ملکه، از این آوانسها نداریم.
- بذار با دیمن حرف بزنم.
امیلی عصبی داد زد:
- خفه شو، خفه شو. اسم دیمن رو نیار!
دستهای امیلی بر اثر عصبانیت میلرزید. هورزاد دلیل عصبانیت امیلی را درک نمیکرد. چند ثانیه بعد دو کوموسیایی وارد شدند. دست هر کدام یک چوب بزرگ بود که یک طرفشان را مانند مداد کرده بودند. دو کوموسیایی دو چوب را با کمی فاصله کنار هم محکم به زمین کوبیدند. دو چوب محکم در زمین یخی فرود رفتند. کمی دستکاریاش کردند که مطمئن شوند دیگر از جایشان در نمیآیند. به طرف هورزاد رفتند و دو طرفش را گرفتند. هورزاد متعجب به حرکت آنها خیره بود. دستانش را گرفتند و یکی به این چوب و آن یکی دستش را به چوب دیگر زنجیر زدند. کفشها و شنلش را برداشتند. هورزاد کمی از سرما لرزید؛ اما توجهی نکرد.
- چیکار میکنید؟
با اشارهی امیلی دو کوموسیایی بیرون رفتند و در را قفل کردند. امیلی با شلاق پشت سر هورزاد قرار گرفت و گفت:
- اوم، مگه نگفتی با هر شکنجهای موافقی؟ خب دیگه میخوام شکنجهات کنم. به نظرت شروعمون با شلاق باشه؟ هوم؟
و شلاق را محکم بر روی کمر هورزاد فرود آورد. هورزاد از درد چشمانش را بست؛ اما فریاد نزد. شلاق دوم و سوم با قدرت بیشتری بر کمرش نشستند. از درد دستانش را دور زنجیر پیچید و زنجیر را محکم در دست میفشرد.
romangram.com | @romangram_com