#استراتگوس_مرگ_پارت_72

- آره، هرچی بخوای.

هاریاز پوزخندی زد و گفت:

- من جونت رو می‌خوام، میدی بهم؟

چشمان هورزاد گرد شد و گفت:

- چی؟!

هاریاز در حالی که از سلول خارج می‌شد گفت:

-هیچی، به هرحال تو به زودی کشته میشی، من فقط اومدم ببینمت همین.

از سلول خارج شد و در را بست. هورزاد عصبی بلند شد و گفت:

- خدایا چی کار کنم؟ دیمن چرا این کار رو می‌کنی؟ یعنی دلش میاد من رو بکشه؟

و قطره‌ای اشک از چشمش پایین افتاد. لبخند تلخی زد و در پاسخ به خودش گفت:

- آره، چرا دلش نیاد؟

در سلول دوباره باز شد و امیلی وارد سلول شد. لبخند شیطانی بر روی لبانش بود. با شلاق مشکی‌رنگی روبروی هورزاد قرار گرفت. هورزاد لبخند غمگینی زد و لب باز کرد:

romangram.com | @romangram_com