#استراتگوس_مرگ_پارت_70
فرد روبرویش خندید و گفت:
- موهای من قهوهایه دختر، موهای هانیارم مشکی بود.
هورزاد ناامید سر جایش قرار گرفت و پاسخی نداد.
- ساکت شدی؟ نمیخوای بدونی چرا از فعل گذشته استفاده کردم؟
هورزاد که به کف سلول خیره بود، سرش را بالا آورد و با حالت سوالی به دختر روبرویش خیره شد.
- هانیار بهخاطر تو مرد!
چشمان هورزاد گرد شد. هانیار بهخاطر او مرده بود؟! هورزاد با لکنت گفت:
- منظورت چیه؟ یعنی چی بهخاطر من؟
دختر درحالی که به هورزاد نزدیک میشد گفت:
- هانیار قرار بود کمکت کنه فرار کنی، هرچی گفتم نکن قبول نکرد. بعد از فرار تو امیلی همهچیز رو فهمید و گردن خواهرم رو زد.
جملهی آخرش را با داد گفت. اشک در چشمان هورزاد جمع شده بود. ناخواسته باعث مرگ سهنفر از عزیزانش شده بود. دخترک روبرویش ایستاد و دست سهانگشتیاش را محکم بر روی گونهی سفید سمت چپ هورزاد فرود آورد. سر هورزاد به سمت راست کج شد. بر اثر درد اخمهایش در هم رفته بود؛ اما برایش مهم نبود، فکرش حوالی هانیار پرسه میزد.
- اسمت چیه؟
romangram.com | @romangram_com