#استراتگوس_مرگ_پارت_69
- ببین امیلی من با تو دشمنی ندارم. بذار برم پسرم، هوراز، رو بردارم و برم. دیمن هم بمونه برای تو.
امیلی بیتوجه به هورزاد چندبار کف دستانش را محکم به هم زد. با این کارش اطراف هورزاد پر از سربازهای کوموسیایی شد. امیلی چشمکی به هورزاد زد و گفت:
- خوشگله تسلیم میشی یا...
هورزاد که جنگیدن با سربازان را بیفایده دید، میان حرف امیلی پرید و گفت:
- لعنتی تسلیم میشم!
امیلی پوزخندی زد و با سر به کوموسیاییها اشاره کرد. دو کوموسیایی سریع به سمت هورزاد رفتند، شمشیرش را گرفتند و به امیلی دادند؛ سپس دو طرف هورزاد را گرفتند و به سمت در خروجی بردند.
***
متعجب روی سکوی وسط سلول نشسته بود. این سلول هم همان سلولی بود که در خوابش دیده بود. بیخیال شانهای بالا انداخت؛ آن فقط یک خواب بود. کوموسیاییها او را در این سلول انداخته بودند. با به یاد آوردن چیزی، سریع از جایش پرید. دیمن را چه به کوموسیاییها؟ آنها با هم دشمن بودند، پس الان...؟
وسط سلول کوچک ایستاده بود که در با صدایی باز شد. موجودی آبیرنگ، با شش پا و چهار دست با سر لوزیمانند که نام کوموسیایی را یدک میکشید وارد شد.
چشمان هورزاد برق زد، از جای برخاست و گفت:
- هانیار؟
romangram.com | @romangram_com