#استراتگوس_مرگ_پارت_68

نیم‌نگاهی به نقشه‌ی درون دستش انداخت، سپس به کیوانی که بر روی تنها تخت کلبه غرق در خواب بود، خیره شد. از تصمیمش مطمئن بود؛ نمی‌توانست دوباره حماقت کند و اعتماد دوباره به کیوان، یعنی حماقت.

دوباره چشمانش را به تکه کاغذ درون دستش دوخت. لبخند کم‌رنگی بر روی لب‌هایش نشست. خوب است که کیوان نقشه‌ی قصر را به او داده بود. بدون درنگ از کلبه بیرون زد. هنوز خیلی مانده بود هوا روشن شود. سوار بر اسبش به سوی قصر یخی رفت. به دیوار برفی قصر تکیه داده بود. همه‌چیز عجیب بود؛ زیرا هیچ سربازی در اطراف قصر نبود. اسبش را در نزدیکی قصر رها کرده بود. آرام‌آرام تکیه بر دیوار قصر به سمت جلو می‌رفت. اهل ریسک‌کردن نبود، می‌ترسید یک نفر او را ببیند. فقط دلیل همکاری ملکه برف را با دیمن نمی‌دانست. ملکه‌ی برف یا همان ملکه یخی، ساینا نام داشت و چندین سال بود بر این سرزمین حکومت می‌کرد. حال با این کارش موقعیت خودش را به خطر انداخته بود.

چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که چشمش به سنگ بزرگ مشکی‌رنگ کنار دیوار افتاد. لبخندی زد، خودش بود. با چند گام بلند خودش را به سنگ رساند و روی دو زانو کنار سنگ نشست. دستی به سنگ کشید و سپس به دستش نگاه کرد؛ کمی سیاه شده بود، خودش بود. طبق گفته‌ی کیوان باید سنگ را جابه‌جا کند تا بتواند از در مخفی عبور کند. کف دستانش را روی سنگ قرار داد و محکم به سمت جلو هل داد. سنگ را به سختی جابه‌جا کرد. پشت سنگ باز هم دیوار بود. تعجب کرد، مگر می‌شود؟ طبق نقشه‌ای که کیوان به او داده بود باید پشت سنگ، راه مخفی ورود به قصر باشد. عصبی از جایش برخاست، لگد محکمی به دیوار زد. دیوار با صدای آرامی افتاد. هورزاد که دستش را به کمر زده بود، متعجب به دیوار افتاده نگاه کرد‌. کم‌کم لبخند مهمان لب‌هایش شد. نفس عمیقی کشید. حال جای دیوار برفی، یک ورودی کوچک برای ورود به قصر جلویش بود. سریع از دریچه‌ی کوچک که نام در مخفی را یدک می‌کشید، وارد قصر شد. دیوار برفی افتاده را سر جایش قرار داد. با نفس عمیقی به عقب برگشت. در مخفی دقیقا درون قصر قرار داشت. حال در راهرویی قرار داشت که از یخ ساخته شده بود. دیوار قصر برفی و درون قصر از یخ بود. شانه‌ای بالا انداخت؛ وقت فکرکردن را نداشت. کمی تعجب کرده بود؛ زیرا احساس سرما می‌کرد؛‌ اما برایش مهم نبود. روی هر ستون‌های یخی که هر چند قدم در راهرو قرار داشتند، نقش طاووس حکاکی شده بود. این‌جا هم اثری از سربازان نبود. نه تنها سربازان، بلکه جز یک راهروی بزرگ که انتهایش به یک در بزرگ ختم می‌شد، هیچ در دیگری نبود. خیالش راحت بود حداقل این‌جا کسی او را نمی‌بیند.

قدم‌هایش را تند به سمت در برداشت. با خودش می‌گفت خوب شد این وقت شب به این‌جا آمده‌ام و همه خوابند. به در چوبی کرم‌رنگ رسید و زمزمه کرد:

- چه عجب یه در چوبی هم دیدیم!

دستش را روی دستگیره قرار داد. آرام در را تا آخر باز کرد. متعجب به روبرو خیره بود‌. این اتاق را چند شب پیش در خواب دیده بود؛ همان اتاقی که در آن دیمن را کشته بود، البته در خواب. نفس در سینه‌اش حبس شده بود. آرام گفت:

- هیس آروم باش هورزاد. چیزی نیست، فقط یه خواب بود؛ همین و بس.

به درون اتاق رفت درک. نمی‌کرد چرا در مخفی به این اتاق ختم شده است‌. وسط اتاق که رسید، در خود به خود محکم با صدای بدی بسته شد. تند به سمت در برگشت؛ چشمانش گرد شد، رنگش پرید. آرام زمزمه کرد:

- امیلی؟

امیلی لبخندی زد و دست به سینه به طرف هورزاد آمد و با صدایی که نازک کرده بود گفت:

- اهوم. تعجب کردی من رو دیدی نه؟

هورزاد گیج شده بود، چه‌گونه فهمیدند او به این‌جا آمده است؟! هورزاد جدی گفت:

romangram.com | @romangram_com