#استراتگوس_مرگ_پارت_64

«دو روز مانده به پایان وقت داده‌شده توسط دیمن»

چندروزی می شد که هورزاد در ابتدای سرزمین یخی پنهان شده بود، در کلبه‌ای که برایش آماده کرده بودند می‌ماند. فردا باید به قصر می‌رفت. فردا می‌توانست فرزندش را ببیند؛ البته همین‌طور پدر فرزندش، دیمن را.

شب بود و هورزاد روی تک صندلی وسط کلبه چوبی‌اش نشسته بود. به رو‌برویش خیره بود و به آینده فکر می‌کرد. نمی‌دانست فردا چه می‌شود؛ اما حس خوبی نداشت، از مَردش می‌ترسید، از عشقش، از دیمنش می‌ترسید. او خطرناک شده بود و ترسش بی‌دلیل نبود.

با سایه‌ای که روی سرش افتاد، به خودش آمد. چشمانش برقی زد. باز هم نقشه‌ی قتلش را کشیده بودند. چه‌گونه جایش را پیدا کرده بودند؟ دست فرد را که بالا رفت تا با شمشیر به سر هورزاد ضربه بزند، حس کرد. تصمیمش را گرفت؛ بگذار این‌جا آخر راهش باشد، خسته بود و کشش ماجرایی دیگر را نداشت. چشمانش را بست و با تمام وجود به پیشواز مرگ رفت.

ناگهان صورت مهتابی فرزندش جلوی چشمانش نقش بست. تند چشمانش را باز کرد. نزدیک‌شدن شمشیر را با تمام وجود حس کرد. با یک حرکت تند از جایش برخاست و جاخالی داد. شمشیر محکم به صندلی برخورد کرد، هورزاد مقابل فردی که برای کشتنش آمده بود قرار گرفت. چشمانش از این گردتر نمی‌شدند! دهانش باز مانده بود. با به یاد آوردن موضوعی به حالت اول بازگشت و پوزخندی روی لب‌های خوش‌فرمش نشاند.

- باید حدس می‌زدم؛ اما متأسفانه اون‌قدر ذهنم درگیر پسرم بود که به این موضوع فکر نکردم.

- خب دیگه ملکه‌ای، باید فکر می‌کردی بهش. باید همه‌ی جوانب رو در نظر می‌گرفتی.

هورزاد شمشیرش را از غلاف در آورد و گفت:

- آره، توی زندگیم همیشه چوب اعتمادم رو خوردم. اون از دیمن این هم از تو. البته کار تو قابل درکه، به‌خاطر مقام و پول؛ اما کیوان جز پول و مقام چی بهت می‌رسه؟

کیوان شرم‌زده سرش را پایین انداخت و گفت:

- پوزش ملکه، من مجبور بودم هرجور شده شما رو به قتل برسونم.

هورزاد دو دستش را محکم دور شمشیرش فشرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com