#استراتگوس_مرگ_پارت_61
عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود. باورش نمیشد؛ او سیما را کشته بود! فردی که به او کمک کرده بود. سیما غرق در خون به ملکهاش لبخندی زد و چشمانش را برای همیشه بست. عصبانی شد، آدرنالین خونش بالا آمد. شمشیر را محکم در دستش گرفت. به سمت مرد برگشت و به سمتش حملهور شد. مرد بی عکسالعمل با پوزخندی به هورزاد خیره بود. هورزاد نزدیک مرد رسید، شمشیرش را بالا آورد که بر سر مرد فرود آورد؛ مرد تند بازوی سیامک را که پشت سرش بود کشید و جلوی خود آورد. شمشیر از دستش افتاد. روی دو زانو نشست. اشک در چشمانش حلقه زد. لبهایش باز و بسته شد؛ اما کلمهای از آن خارج نشد. در عرض چند دقیقه قاتل خواهر و برادر شد. سیامک که نفسهای آخرش را میکشید، از درد نالید و گفت:
- ملکه ناراحت نباشید، تقدیر این بوده. براتون آرزوی موفقیت...
جملهاش کامل نشد؛ زیرا برای همیشه چشمانش بسته شده بود. از دَه مرد هشتنفر مانده بودند و حال، دور هورزاد حلقه زده بودند. هورزاد سرش را پایین انداخت. گرمایی تمام وجودش را در بر گرفت. بدنش شروع به سوزش کرد.
مردان سیاهپوش خوشحال به هورزادی که به این فکر میکرد که نمیتواند از قدرتهایش استفاده کند، خیره بودند؛ ناغافل از نیروی طبیعی وجود هورزاد!
هورزاد تند سرش را بالا آورد و همانند اژدها غرید. آتش همانند آتشفشان از درون دهانش بیرون زد و به صورت مرد روبرویش خورد. مرد از درد دستش را روی صورتش گذاشت و بر روی زمین افتاد و شروع به ناله کرد. هورزاد شمشیرش را برداشت و بلند شد. هر هفتمرد حالت دفاعی گرفته و با ترس به هورزاد خیره شده بودند. هورزاد با پایش فشاری بر روی زمین آورد و در هوا معلق شد. شمشیرش را بالا آورد و با قدرت بر روی زمین نشست و تند شروع به جنگیدن کرد. دقایقی بعد هورزاد روی زمینی که همانند شنلش از خون قرمز شده بود، ایستاده بود. خشمگین نفس میکشید. از بینیاش آتش بیرون میزد. نگاهی به جسم بیجان سیامک انداخت؛ هنوز باورش نمیشد قاتل همراهانش شده است.
پیرزن همسایه از خانهاش با چشمهای پر از اشک بیرون آمد.
- لطفا سیما و سیامک رو خاک کنید.
و شمشیرش را غلاف کرد و سوار بر اسبش شد. از شهر بیرون آمده بود. باورش خیلی سخت بود. بهخاطر انتخاب اشتباه او، بهخاطر دیمن دو نفر از همراهانش کشته شدند؛ آن هم به دست خودش. هنوز باورش برایش سخت بود؛ اما باید باور میکرد. قطرهای اشک از چشمش پایین آمد. نفس عمیقی کشید و در ذهنش تماس با سیمبر را برقرار کرد.
صدای گرفته سیمبر در ذهنش پیچید:
- درود ملکهی من.
هورزاد خیره به جلو لب باز کرد:
romangram.com | @romangram_com