#استراتگوس_مرگ_پارت_60
و حمله کرد.
مردم از ترس در خانههایشان مانده بودند. جنگ سختی بود. هورزاد تند و فرز با شمشیرش به دشمنانش ضربه میزد. سیامک و سیما در شمشیرزنی ماهر بودند؛ اما نه به اندازهی هورزاد. هورزاد روبروی مرد قدبلند و هیکلی ایستاد. نیمنگاهی به سیامک که پشت سر مرد با یکی دیگر از آنها درگیر بود، انداخت و رو به مرد گفت:
- چی میخواین؟ چرا دنبال من هستین؟
مرد هیستریک خندید و گفت:
- یعنی معلوم نیست چی میخوایم و چرا دنبالتیم؟ فکر میکردم خیلی باهوشی.
هورزاد شمشیرش را بالا آورد و گفت:
- مثل اینکه نمیدونی من کیام! مواظب حرفزدنت باش.
هورزاد از پشت سرش صدای پایی شنید، مرد خیره به پشت سر هورزاد گفت:
- خوب میدونم کی هستی.
مکثی کرد و با داد ادامه داد:
- با شمشیر بزن به سرش!
روی جملهاش با فرد پشت سرش بود. هورزاد تند عکسالعمل نشان داد و با تمام قدرت به عقب برگشت و شمشیرِ بالاآورده را بر سر فرد پشت سرش فرود آورد. تمام این اتفاقات در کمتر از چند ثانیه افتاده بود، حتی نتوانست توجه کند که چه کسی پشت سرش بوده.
romangram.com | @romangram_com